وانشات از Jin
ترسی که یک هفته ای میشد همراهت بود بدنت رو به لرزه انداخته بود و به خاطر اینکه غذا نمیخوردی و لب به هرچیزی که برات میاوردن نمیزدی حالت بدتر میشد؛ مدام اون ناپدریت که باعث وضعیت الانت شده بود رو لعنت میکردی و دلت به حال مادرت میسوخت.. اون حتی نمیدونست با چه مرد عوضی ازدواج کرده!
_ازش متنفرم.. امیدوارم زودتر بمیره، معلوم نیست اینا میخوان چه بلایی سرم بیارن.. اگه فقط مثل آدم زندگیشو میکرد و یه قاتل کثیف نمیشد من الان اینجا نبودم..
زانوهات رو بغل گرفتی و مثل تموم این مدت بی صدا گریه کردی، میدونستی که آخرش یا کشته میشی یا حتی ممکنه فروخته بشی؛فکر کردن به این چیزا حالت رو بدتر میکرد و فقط سعی کردی کمی بخوابی و از این مشکلات فرار کنی.
~~~
با حس لمس شدن گونه هات بیدار شدی و با دیدن مردی که توی چند سانتیت وایساده بود ترسیده خودتو عقب کشیدی، توی این یک هفته اینجا ندیده بودیش ولی چهره جدی و آرومش خیلی برات آشنا بود.
_تو..تو کی هستی؟
+هیش.. من اینجام که کمکت کنم.. بلندشو
نگاهی به اسلحه بزرگ توی دستش انداختی و مشکوک نگاهش کردی و خودتو عقب تر کشیدی، تو فوبیای سلاح گرم داشتی و حتی با دیدنشون هم حالت بد میشد.
+هی.. نگاهش نکن حالت بدتر میشه.. چیزی نیست من نمیخوام بهت آسیب برسونم
_تو از کجا میدونی.. با دیدن سلاح گرم حالم بد میشه؟.. تو کی هستی؟
لبخندی زد:"یه آشنا.. یه دوست یا یه تکیه گاه.. بهم اعتماد کن من از اینجا بیرون میبرمت"
چهره اش برات خیلی آشنا بود و حس خوبی ازش میگرفتی.. انگار که واقعا قصدش آسیب رسوندن بهت نبود پس بهش اعتماد کردی و همراهیش کردی، آروم از اون راهروی طولانی و تاریک عبور کردین درحالی استرس کل وجودت رو گرفته بود، اون مرد متوجه ترست شد و دستاش رو دور شونه هات انداخت و کنار گوشت لب زد:"تا وقتی کنارتم از چیزی نترس.. همه چیز خوب پیش میره کیم ا/ت"
متعجب نگاهی بهش انداختی، اون حتی اسمت روهم میدونست و از فوبیات هم خبر داشت.. امکان داشت چیزای دیگه روهم درموردت بدونه..اما از کجا؟
با صدای اون مردایی که کل این هفته توی اتاق تاریک و نم دار زندونیت کرده بودن ترسیده به سمتشون برگشتی،مرد غریبه رو به روت ایستاد و اسلحش رو بالا گرفت!
+زود باش از اون سمت برو بیرون.. میدونم صداش اذیتت میکنه پس تا میتونی از اینجا دور شو
_پ.. پس تو چی؟
+دارم میگم برووو.. وظیفه ی من اینه که بالاخره بعد چندسال بتونم ازت محافظت کنم!
به ناچار تنهایی از اون راهروی باریک بیرون اومدی و با صدای اولین شلیک گلوله دستات رو روی گوشات گذاشتی و چشمات رو بستی و فقط دوییدی؛ توی اون بیابون فقط میدوییدی و از اون خرابه دور میشدی.. بعد از چند دقیقه به نفس نفس افتادی و به خاطر اینکه چیزی نخورده بودی حالت بد شده بود؛ جمله ی آخر اون پسر هنوز توی سرت میچرخید.. بالاخره بعد از چندسال میتونست ازت محافظت کنه؟ یعنی امکان داشت که اون مرد همون برادر بزرگتر گمشدت، سوکجینی باشه که فقط عکساش رو دیده بودی؟.. چهره ی آشناس و اون حرفاش همچین چیزی رو بهت میگفت!
✓ #madi ~ #Oneshot ~ #BTS ~ #Jin ❜
⊸ @madi_army
@fan_bts_ot7
_ازش متنفرم.. امیدوارم زودتر بمیره، معلوم نیست اینا میخوان چه بلایی سرم بیارن.. اگه فقط مثل آدم زندگیشو میکرد و یه قاتل کثیف نمیشد من الان اینجا نبودم..
زانوهات رو بغل گرفتی و مثل تموم این مدت بی صدا گریه کردی، میدونستی که آخرش یا کشته میشی یا حتی ممکنه فروخته بشی؛فکر کردن به این چیزا حالت رو بدتر میکرد و فقط سعی کردی کمی بخوابی و از این مشکلات فرار کنی.
~~~
با حس لمس شدن گونه هات بیدار شدی و با دیدن مردی که توی چند سانتیت وایساده بود ترسیده خودتو عقب کشیدی، توی این یک هفته اینجا ندیده بودیش ولی چهره جدی و آرومش خیلی برات آشنا بود.
_تو..تو کی هستی؟
+هیش.. من اینجام که کمکت کنم.. بلندشو
نگاهی به اسلحه بزرگ توی دستش انداختی و مشکوک نگاهش کردی و خودتو عقب تر کشیدی، تو فوبیای سلاح گرم داشتی و حتی با دیدنشون هم حالت بد میشد.
+هی.. نگاهش نکن حالت بدتر میشه.. چیزی نیست من نمیخوام بهت آسیب برسونم
_تو از کجا میدونی.. با دیدن سلاح گرم حالم بد میشه؟.. تو کی هستی؟
لبخندی زد:"یه آشنا.. یه دوست یا یه تکیه گاه.. بهم اعتماد کن من از اینجا بیرون میبرمت"
چهره اش برات خیلی آشنا بود و حس خوبی ازش میگرفتی.. انگار که واقعا قصدش آسیب رسوندن بهت نبود پس بهش اعتماد کردی و همراهیش کردی، آروم از اون راهروی طولانی و تاریک عبور کردین درحالی استرس کل وجودت رو گرفته بود، اون مرد متوجه ترست شد و دستاش رو دور شونه هات انداخت و کنار گوشت لب زد:"تا وقتی کنارتم از چیزی نترس.. همه چیز خوب پیش میره کیم ا/ت"
متعجب نگاهی بهش انداختی، اون حتی اسمت روهم میدونست و از فوبیات هم خبر داشت.. امکان داشت چیزای دیگه روهم درموردت بدونه..اما از کجا؟
با صدای اون مردایی که کل این هفته توی اتاق تاریک و نم دار زندونیت کرده بودن ترسیده به سمتشون برگشتی،مرد غریبه رو به روت ایستاد و اسلحش رو بالا گرفت!
+زود باش از اون سمت برو بیرون.. میدونم صداش اذیتت میکنه پس تا میتونی از اینجا دور شو
_پ.. پس تو چی؟
+دارم میگم برووو.. وظیفه ی من اینه که بالاخره بعد چندسال بتونم ازت محافظت کنم!
به ناچار تنهایی از اون راهروی باریک بیرون اومدی و با صدای اولین شلیک گلوله دستات رو روی گوشات گذاشتی و چشمات رو بستی و فقط دوییدی؛ توی اون بیابون فقط میدوییدی و از اون خرابه دور میشدی.. بعد از چند دقیقه به نفس نفس افتادی و به خاطر اینکه چیزی نخورده بودی حالت بد شده بود؛ جمله ی آخر اون پسر هنوز توی سرت میچرخید.. بالاخره بعد از چندسال میتونست ازت محافظت کنه؟ یعنی امکان داشت که اون مرد همون برادر بزرگتر گمشدت، سوکجینی باشه که فقط عکساش رو دیده بودی؟.. چهره ی آشناس و اون حرفاش همچین چیزی رو بهت میگفت!
✓ #madi ~ #Oneshot ~ #BTS ~ #Jin ❜
⊸ @madi_army
@fan_bts_ot7
۷۲.۳k
۱۸ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.