از تاریکی شب میترسید و در جاده ای بی انتها قدم میزد
از تاریکی شب میترسید و در جاده ای بی انتها قدم میزد
نزدیک پرتگاه شد و اماده پرت شدن بود
دلش نمیخواست بمیرد
اما آدم ها جانش را گرفته بودند .
نزدیک پرتگاه شد و اماده پرت شدن بود
دلش نمیخواست بمیرد
اما آدم ها جانش را گرفته بودند .
۳۳۷
۳۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.