فیک زخم پارت نهم
میتونی یکم بهم زمان بدی؟
_ آره... هر وقت که احساس راحتی کردی میتونیم کارو شروع کنیم....
جئون چن روز راجب این موضوع فکر کرد...
هدف اصلیش این بود که قاتل مامان باباشو پیدا کنه و چون به کیم شک کرده بود می خواست وارد مافیاش بشه....
*شب فرا رسید..
خوشبختانه کیم ماموریت داشت و بیرون از عمارت بود و بیشتر نیرو ها همراه اون بودن، تقریبا میشد گفت عمارت خالیه و فقط دو سه تا نگهبان جلوی در وایستاده بودن....
وقتی توی اتاق همینجوری به سقف زل زده بود ، یاد حرفای کیم افتاد که بهش چی گفته...
_ اسم کسایی که به قتل رسوندیم رو توی یه جای سری و مخفی مینویسیم، حتی این خرگوشه رو....
وقتی به حرفاش دقت کرد، متوجه شد که میتونه با دستیابی به اون لیست، قاتل اصلی مامان باباشو بفهمه!!...
در اتاق رو باز کرد، یه راهروی ساده و ساکت که هردو طرفش یه عالمه در بود (اونم فقط تو یه طبقه)!!...
هر دری رو که باز میکرد قفل بود....
چون فقط و فقط با اثر انگشت کیم باز میشد...
با کلید هم میشدا ولی خب دست جئون نبود که...
پس تصمیم گرفت این کارو نکنه و رفت اتاق خودش...
یه گوشه ای پیراهن کیم رو دید که دیشب یادش رفته بود با خودش ببره...
کل پیراهن و گشت ولی اثری از کلید نبود...
،زیر تخت و نگاه کرد و یه چیز براق رو دید، در حقیقت همون کلیدی بود که دنبالش میگشت...
زود اونو برداشت... همینکه میخواست پاشو از اتاق بزاره بیرون...
_سلام بچه جان... اینوقت شب چی کار میکنی؟
- هیچی میخواستم یکم آب بخورم...
کیم از اضطراب اون متوجه شد یه چیزی شده...
_ نکنه یه غلطی میکنی و به من نمیگی؟
- نه، به نظرت یه کسی که نمیتونه یه خرگوش رو بکشه کاری از دستش بر میاد؟
_منطقیه...
- خب شب بخیر...
_ میشه باهم بخوابیم؟
-جان؟
_ آره... لطفا لطفا لطفا
- لوس بازیاتو ندیده بودم عجیبه....
خب مشکل اینجا بود که جئون نمیدونست کلید و کجا بزاره که متوجه نشه ...
-فک کنم زیر همین تخت بهتر باشه...
وقتی جئون خوابیده بود، کیم همون تله ای که واسش گذاشته رو چک کرد...
متوجه شد جای کلید تغییر کرده....
_هه ترسو کوچولو ، فک کردی میتونی به همین راحتی گولم بزنی....
برای اینکه بیدار نشه به گردنش ضربه زد تا بی هوش شه....
اونو به پایین ترین طبقه برد که فقط وقتی قرار های خاصی داره اونجا میره ....
با طناب به صندلی بستش و یه زنجیر به دست و پاهاش زد...
_ حالا فقطجرئت کن یه قدم ازم دور شی..
بعد سه ساعت جئون بیدار شد....
وقتی با اون سر و وضعش مواجه شد جیغ زد...
_ خب پسر جان ببخشید هر وقت چشاتو باز کنی، رو در رو میشیم...
-منظورت چیه؟ این چه کاریه باهام کردی؟
_ فک کنم میدونی که اون یه تله واسه امتحان کردنت بود، چقدر باید احمق باشم که یه کلید کوچولو رو فراموش کنم؟
با شنیدن این حرف زبونش گرفت...
_ آره... هر وقت که احساس راحتی کردی میتونیم کارو شروع کنیم....
جئون چن روز راجب این موضوع فکر کرد...
هدف اصلیش این بود که قاتل مامان باباشو پیدا کنه و چون به کیم شک کرده بود می خواست وارد مافیاش بشه....
*شب فرا رسید..
خوشبختانه کیم ماموریت داشت و بیرون از عمارت بود و بیشتر نیرو ها همراه اون بودن، تقریبا میشد گفت عمارت خالیه و فقط دو سه تا نگهبان جلوی در وایستاده بودن....
وقتی توی اتاق همینجوری به سقف زل زده بود ، یاد حرفای کیم افتاد که بهش چی گفته...
_ اسم کسایی که به قتل رسوندیم رو توی یه جای سری و مخفی مینویسیم، حتی این خرگوشه رو....
وقتی به حرفاش دقت کرد، متوجه شد که میتونه با دستیابی به اون لیست، قاتل اصلی مامان باباشو بفهمه!!...
در اتاق رو باز کرد، یه راهروی ساده و ساکت که هردو طرفش یه عالمه در بود (اونم فقط تو یه طبقه)!!...
هر دری رو که باز میکرد قفل بود....
چون فقط و فقط با اثر انگشت کیم باز میشد...
با کلید هم میشدا ولی خب دست جئون نبود که...
پس تصمیم گرفت این کارو نکنه و رفت اتاق خودش...
یه گوشه ای پیراهن کیم رو دید که دیشب یادش رفته بود با خودش ببره...
کل پیراهن و گشت ولی اثری از کلید نبود...
،زیر تخت و نگاه کرد و یه چیز براق رو دید، در حقیقت همون کلیدی بود که دنبالش میگشت...
زود اونو برداشت... همینکه میخواست پاشو از اتاق بزاره بیرون...
_سلام بچه جان... اینوقت شب چی کار میکنی؟
- هیچی میخواستم یکم آب بخورم...
کیم از اضطراب اون متوجه شد یه چیزی شده...
_ نکنه یه غلطی میکنی و به من نمیگی؟
- نه، به نظرت یه کسی که نمیتونه یه خرگوش رو بکشه کاری از دستش بر میاد؟
_منطقیه...
- خب شب بخیر...
_ میشه باهم بخوابیم؟
-جان؟
_ آره... لطفا لطفا لطفا
- لوس بازیاتو ندیده بودم عجیبه....
خب مشکل اینجا بود که جئون نمیدونست کلید و کجا بزاره که متوجه نشه ...
-فک کنم زیر همین تخت بهتر باشه...
وقتی جئون خوابیده بود، کیم همون تله ای که واسش گذاشته رو چک کرد...
متوجه شد جای کلید تغییر کرده....
_هه ترسو کوچولو ، فک کردی میتونی به همین راحتی گولم بزنی....
برای اینکه بیدار نشه به گردنش ضربه زد تا بی هوش شه....
اونو به پایین ترین طبقه برد که فقط وقتی قرار های خاصی داره اونجا میره ....
با طناب به صندلی بستش و یه زنجیر به دست و پاهاش زد...
_ حالا فقطجرئت کن یه قدم ازم دور شی..
بعد سه ساعت جئون بیدار شد....
وقتی با اون سر و وضعش مواجه شد جیغ زد...
_ خب پسر جان ببخشید هر وقت چشاتو باز کنی، رو در رو میشیم...
-منظورت چیه؟ این چه کاریه باهام کردی؟
_ فک کنم میدونی که اون یه تله واسه امتحان کردنت بود، چقدر باید احمق باشم که یه کلید کوچولو رو فراموش کنم؟
با شنیدن این حرف زبونش گرفت...
۷۲۷
۲۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.