دازای اوسامو عشق پنهان من
~~۴بعد از ظهر
(ویو دازای)
از خواب پاشدم چویا رو تو بغلم دیدم مثل گربه کوچولو خواب بود پاشدم روش پتو انداختم و خودم رفتم طرف میز کارم که کنار تخت بود برگه هارو داشتم میخوندم و به کارام میکردم(پایان ویو)
تق تق (صدای در)
€کیه
×منم کوروی دازای سان
€اوه شمایین بفرمایین
×سرورم میخواستم بگم چویا؟
€چویا اممم خب
×نمیخواد چیزی بگی دوستش داری
€خب آره دوستش دارم یعنی عاشقشم
×خوبه میخواستم بگم من چند روز دیگه برمیگردم
€تو که تازه اومدی
×نه کلی کار دارم فقط چویا رو بیدار کن بگم عصرونه رو حاضر کنن
€باشه حتما کوروی
×دازای فقط از چویا خیلیی مراقبت کن و بعدش قرار تز این به بعد زید دست من هنرهای رزمی یاد بگیره
€اوه چقدر خوب شما سنپایی بی نظیری هستین
×خب من برم زود باشین دیگه
بعد از اینکه کوروی رفت دازای اصلا دلش نمی اومد چویا رو بیدار کنه ولی رفت رو تخت نشست و با نوازش شروع کرد به بیدار کردن چویا
€خوشگلم..عشقم..هویجم پاشو باید عصرونه بخوریم
چویا با یه قیافه ی خواب آلود و بامزه پاشد
£بله..(خمیازه)چی کارم داری
دازای چویا رو براید استایل بغل کرد
€بیا دست و صورتت و بشورم بریم عصرونه
دازای و چویا دست و صورتشونو شستن و از پله های قصر پایین اومدن و رفتن به میز غذا خوری
یه میز که با شمعدون هایی که طرح گل رز بودن تزئین شده بود اول و آخر میز جامی از شراب بود و غذا با دیزاین های مختلف چیده شده بودن و کوروی و رانپو هردو اومدن سمت اون دوتا
/اوه این خانم کی دازای سان چقدر خوشگله
چویا گونه هاش گل انداخته بود و سرش پایین اومد
€ایشون قرار نامزدم بشه
£هاا( زیرلب)
×خب بفرمایید بشینن از دهن میوفته
همه بعد از دازای نشستن و تا میخواستن شروع کنن یوماری اومد و روبه روی دازای یعنی آخر میز نشست
و اونا شروع کردن به خوردن غذا
ویو دازای
نگاهم به چویا بود فقط داشت با غذا بازی میکرد
انگار داشت به یه چیزی فکر میکرد
رفتم آروم توی گوشش گفتم
€چرا داری با غذات بازی میکنی تو فکر چی
£چیز خواستی نیست فقط از حضور اون دختر یکم میترسم
€چرا عزیزم
دازای عزیزمش جوری گفت که یوماری بشنوه
٪هعع فکر نمی کردم ولگردا برات مهم باشن
×یوماری تمومش کن
٪برا چی خب جایی دهاتی اینجا نیست مگه اینجا کاروان سرات
×یوماری (بلند) هه چویا هرکی باشه از تو بهتر مگه نه خودت میدونی چه راز هایی ازت دارم
٪باشه فقط تموم کن
/یوماری ولی واقعا تو خیلی بی ادبی اصلا به درد یه اشراف زاده نمی خوری
دازای که تا الان ساکت بود
€یوماری همین الان از خونه ای من گمشو بیرون
٪من میرم به پدر مادرت چی میگی ها ما دوتا آخرش برا همیم من زنت میشم چون پدر مادرت اینو میخوان
یوماری رفت و کوروی هم گفت سرش درد میکنه و میره
و....
(ویو دازای)
از خواب پاشدم چویا رو تو بغلم دیدم مثل گربه کوچولو خواب بود پاشدم روش پتو انداختم و خودم رفتم طرف میز کارم که کنار تخت بود برگه هارو داشتم میخوندم و به کارام میکردم(پایان ویو)
تق تق (صدای در)
€کیه
×منم کوروی دازای سان
€اوه شمایین بفرمایین
×سرورم میخواستم بگم چویا؟
€چویا اممم خب
×نمیخواد چیزی بگی دوستش داری
€خب آره دوستش دارم یعنی عاشقشم
×خوبه میخواستم بگم من چند روز دیگه برمیگردم
€تو که تازه اومدی
×نه کلی کار دارم فقط چویا رو بیدار کن بگم عصرونه رو حاضر کنن
€باشه حتما کوروی
×دازای فقط از چویا خیلیی مراقبت کن و بعدش قرار تز این به بعد زید دست من هنرهای رزمی یاد بگیره
€اوه چقدر خوب شما سنپایی بی نظیری هستین
×خب من برم زود باشین دیگه
بعد از اینکه کوروی رفت دازای اصلا دلش نمی اومد چویا رو بیدار کنه ولی رفت رو تخت نشست و با نوازش شروع کرد به بیدار کردن چویا
€خوشگلم..عشقم..هویجم پاشو باید عصرونه بخوریم
چویا با یه قیافه ی خواب آلود و بامزه پاشد
£بله..(خمیازه)چی کارم داری
دازای چویا رو براید استایل بغل کرد
€بیا دست و صورتت و بشورم بریم عصرونه
دازای و چویا دست و صورتشونو شستن و از پله های قصر پایین اومدن و رفتن به میز غذا خوری
یه میز که با شمعدون هایی که طرح گل رز بودن تزئین شده بود اول و آخر میز جامی از شراب بود و غذا با دیزاین های مختلف چیده شده بودن و کوروی و رانپو هردو اومدن سمت اون دوتا
/اوه این خانم کی دازای سان چقدر خوشگله
چویا گونه هاش گل انداخته بود و سرش پایین اومد
€ایشون قرار نامزدم بشه
£هاا( زیرلب)
×خب بفرمایید بشینن از دهن میوفته
همه بعد از دازای نشستن و تا میخواستن شروع کنن یوماری اومد و روبه روی دازای یعنی آخر میز نشست
و اونا شروع کردن به خوردن غذا
ویو دازای
نگاهم به چویا بود فقط داشت با غذا بازی میکرد
انگار داشت به یه چیزی فکر میکرد
رفتم آروم توی گوشش گفتم
€چرا داری با غذات بازی میکنی تو فکر چی
£چیز خواستی نیست فقط از حضور اون دختر یکم میترسم
€چرا عزیزم
دازای عزیزمش جوری گفت که یوماری بشنوه
٪هعع فکر نمی کردم ولگردا برات مهم باشن
×یوماری تمومش کن
٪برا چی خب جایی دهاتی اینجا نیست مگه اینجا کاروان سرات
×یوماری (بلند) هه چویا هرکی باشه از تو بهتر مگه نه خودت میدونی چه راز هایی ازت دارم
٪باشه فقط تموم کن
/یوماری ولی واقعا تو خیلی بی ادبی اصلا به درد یه اشراف زاده نمی خوری
دازای که تا الان ساکت بود
€یوماری همین الان از خونه ای من گمشو بیرون
٪من میرم به پدر مادرت چی میگی ها ما دوتا آخرش برا همیم من زنت میشم چون پدر مادرت اینو میخوان
یوماری رفت و کوروی هم گفت سرش درد میکنه و میره
و....
۲۸۴
۰۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.