تمام درزهای در و پنجره را که بست
تمام درزهای در و پنجره را که بست، قبل از اینکه قرص خواب را بخورد و شیر گاز را باز کند رفت سراغ کتابهایش.خواست آخرین چیزی که با خودش میبرد آن دنیا نوشته های یادگاری اول کتابها باشد.همه را خواند و سعیکرد در ذهنش نگه دارد. تا رسید به یک کتاب شعر خیلی کوچک از یک شاعر ناشناس.رویا اول کتاب برایش نوشته بود" ((دیروز که در راه دریای شمال بودیم گفتی اگر من روزی نباشم لحظهای درنگ نمیکنی و خودت را در دریای شمال غرق میکنی. وقتی بعد از ناهار امروز خوابت برد، ماشین را برداشتم و رفتم بابلسر و از یک کتاب فروشی کوچک این کتاب را خریدم و یک جعبه شیرینی که تو فقط دومی را دیدی. شاعر را نمیشناسی. یکی از اقوام کتابفروش است.شعر دندانگیری هم ندارد. کتاب را گذاشتهام لابهلای کتابهای کتابخانه.امروز که پیدایش کردی اگر من باشم که حسابی بغض میکنی و بعد میآیی بغلم میکنی. اگر هم نباشم باید به قولت عمل کنی و بروی در دریای شمال خودت را غرق کنی.همین))"
یکی دوتا از شعرهای کتاب را خواند. کتاب را بست. لباسش را پوشید و زد به جاده. حدود ساعت هفت عصر بود که شیشه های ماشین را داد بالا و بعد با سرعت تمام ماشینش را راند و خودش را از روی پل کنار آب پرت کرد توی دریا.
با خودش فکر میکرد گاهی یک یادداشت کوچک میتواند مسیر زندگی آدم را تغییر دهد.
یکی دوتا از شعرهای کتاب را خواند. کتاب را بست. لباسش را پوشید و زد به جاده. حدود ساعت هفت عصر بود که شیشه های ماشین را داد بالا و بعد با سرعت تمام ماشینش را راند و خودش را از روی پل کنار آب پرت کرد توی دریا.
با خودش فکر میکرد گاهی یک یادداشت کوچک میتواند مسیر زندگی آدم را تغییر دهد.
۲.۴k
۱۶ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.