تمام روز را به امید این لحظه سپری کرده ام، چراغ ها خاموش
تمام روز را به امید این لحظه سپری کردهام، چراغ ها خاموش شدند و هر یک از اعضای خانواده به تاریکی های خود پناه بردهاند! یکی خفته و یکی بيدار، یکی پیدا و یکی پنهان ... من نیز به عنوان یک انسان در این میان به آغوش کشیدن زانو های غمم را انتخاب میکنم! برای آنکه تاریکی درونم و محیط اطراف همتراز باشند تاریک ترین محل ممکن را برمیگزینم! گوشهی اتاق... آنجا یقینا بهترین جا برای تحقق این امر خطیر است! مینشینم دو زانویم را در بدنم جمع و دستانم را به دور آنها حلقه میکنم (: گویی میخواهم در پاسخ تمام بیمهری های متحمل شده در طول روز از خود دلجویی کنم! اما چگونه؟... نگاهی به اندام نحیفم میاندازم، سرتاسر زخم است ... شب بهترین موقع برای مرهم نهادن بر روی این زخم هاست! مرهم چه باشد خوب است؟ ... خاطرات! جایی خواندم که برای خنثی کردن سم نوعی مار از سم مار دیگری استفاده میکنند؛ یک خطر برای رفع خطر دیگر؟ یک درد برای پایان یافتن درد دیگر!؟ عاقلانه ست؟ فکر نمیکنم! اما من میخواهم امتحانش کنم(: من هیچگاه هیچ کاری را بر اساس عقل و منطق پیش نبردم پس اینبار هم کار خودم را میکنم! از میان پوشه های مغزم فولدر خاطرات را باز میکنم، در دست میگیرم و آن را به سینهام میفشارم... دم و باز دمی عمیقی زندگی را به رگهایم وارد میکند! امشب خاطرات قرار است مرهم بگذارند یا قلم دستم را بشکانند!؟ نمیدانم؛ برای قضاوت و حکم بریدن کمی زود است... قرعه میکشم، هر چه آمد با همان یا زخم میکارم یا زخم برمیدارم ... چشم بستم و دستم را در میان این خاطرات چرخاندم، این یکی از همه زبر تر است همین را برمیدارم^^ شاید هر چه زهر خطرناک تر باشد درد را زودتر التیام بخشد ، قرعه در دستم است و دلم جرئت باز کردنش را ندارد! سر انجام چشم برهم میگذارد و با نام خدا آن را باز میکند! مکثی طولانی در همین ابتدای کار؟! دلیلش واضح است! من هر گاه به تو میرسم مکث میکنم ... انگار چیزی در وجود تو مرا هیپنوتیزم خود میکند یا شاید هم چیزی را در وجودت جا گذاشته ام ؛ مثلا خود را در چال گونه هایت! احساس بازنده بودن من در مقابل چشمهایت پایانی ندارد ... نه من بازنده نیستم! آن هم به کی؟ به چشمانت؟ ... من عشق را بدست آوردم و ارزش این احساس آنقدر بالاست که نمیتوان نام بازنده بودن بر من نهاد(: ... مثلا هر گاه صدایت میزنم اگر گوش دهی میفهمی در اصل قلبم تو را فرا میخوانده ست! یا وقتی شب دور تا دورم را حصار میکشد من به تو میاندیشم و حصر را میشکنم! ... از آفتاب نگاهت به طلوع زندگانی میرسم و از پنجرهی دلت به تماشای ستارگان و از بازتاب نگاهت در آینه نظاره گر نور مهتاب در برکهی کاشی ِ وسط حیاط میشوم! ... اری من از تو جان میگیرم چرا که تو سرچشمه ی تمام خون در رگهای منی! ... تو تمنای جانِ بیجان من و جانِ منی! اگر میماندی من به تمنای حضور کسی نمیماندم! ... دل را چُنان به مهر تو سپردم که بعد از تو دیگر هوای هیچ دلبری را نکنم! این گونه بگویم بهتر است؛ بعد از تو هیچ دلبری به چشمم نمیاید ... بی اعتنایی کردی! هم به من و هم به قلبم که سرتاسر خانهی تو بود! ... رفتی و دمی نگفتی بعد از من چه بلایی به سر دل دیوانه پسند این بشر میآید... رفتی و قلبم شرحه شرحه شد از فراق ... رفتی و ابادیام ویران شد... رفتی و مرا تلخ کردی! آدم داغ ببیند ، چاقو به جگرش فرو کنند تلخ میشود و من امروز زهر مارم! ... زندگی وزن همین نگاه توست که در خاطرِ من میماند و هر چند صباحی به دیدارم میآید ... دست بر سرم میکشد و اشک میریزد و دندان نشان میدهد و میروند اما پیر نمیشود... یاد آوری نبودنت جز زخمی بر زخم های دیگر افزودن حاصلی نخواهد داشت(: پس بیا سعی کنیم یاد آوری اش نکنیم تا روزی که قصد باز آمدن کنی! بگذریم... بیشب بخیر نخوابیم...شبت بخیر (:
یاردآ-
۱۶ آذر ۰۱ | چهارشنبه | ۰۰:۰۶
#بادبافشون
یاردآ-
۱۶ آذر ۰۱ | چهارشنبه | ۰۰:۰۶
#بادبافشون
۵۴.۸k
۱۵ آذر ۱۴۰۱