فیک: my mission
فیک: my mission
پارت:70
.............................................................
کره شمالی عمارت/
خوابش نمی برد ولی خسته بود!
چشماشو واکرد و از روی تختش بلند شد با صدای جنی که پشت در بود روشو برگردوند به سمت در رفت و اجازه داد جنی وارد اتاق بشه
جنی: سلام
دایون: او خوبی جنی
جنی: وقت داری کمی باهم بحرفیم ؟!
دایون: او البته
به سمت کاناپه ی چرم مشکی رفتن و دقیقا کنار هم نشستن
جنی: خودت خوب میدونی نمیخوام مقدمه بچینم پس میرم سر اصل مطلب!
دایون: چیزی شده؟!
جنی: اینو من باید ازت بپرسم! مدتیه تو خودتی زیاد با کسی حرف نمیزنی خدای من تو کلا یک ساعت هم نمیتونستی بدون اذیت کردن جیمین بگذرونیی! اما الان کاملا تغییر کردی حس میکنم اون دایونی که من می شناختم و تقریبا نیمی از عمرم رو بااون گذروندم نیستی!
دایون بغض گلوشو گرفته بود برای اینکه جنی چشماشو که اشکی بود رو نبینه روشو اونور کرد و به حرف اومد
دایون : هی بیخیال اینا چیه میگی من حالم خوبه و چیزیم نی!
جنی: به چشمام نگاه کن!
محکم گفت اما دایون به حرفش گوش نکرد جنی چونه دایون رو گرفت و صورتشو سمت خودش برگردوند دایون اولین قطره اشکی از چشم راستش تا فک صورتش سر خورد
جنی: بگو چیشده دایونا قول میدم مراقبت باشم و به حرفات گوش کنم!
دایون: فقط خسته م*گریه*
دایون گفت و سرشو رو شونه جنی انداخت
جنی: دوسش داری؟!
دایون که خیلی خوب میدونست جنی درمورد کی صحبت می کنه سری به معنای آره تکون داد
جنی: درکت نمیکنم تا حالا عشق واقعی رو تجربه نکردم ولی چرا بهش نمیگی!
دایون: میترسم از کلمه «نه»میترسم پسم بزنه میمیرم!
جنی: بیا فقط سکوت کنیم بهت قول میدم هرکاری که از دستم بر بیاد رو برات انجام بدم
......
رزی: میشه بیخیال شی؟!
لیسا: نه فکرشم نکن
رزی: کاش میمردم و جیمین رو نمیبوسیدم قشنگ مغزمو کردی!
لیسا: عجب کیسی بود فقط اون لحظه که یقه جیمین رو گرفتی *خنده*
رزی: خفه شو*عصبی*
لیسا: منم دوست دارم*خنده*
لیسا ادای رزی رو در میاورد و رزی تموم بالشت های روی تخت رو سمت لیسا پرت کرد ولی مگر لیسا دست بردار بود؟!
جیسو که کل مدت داشت به اون دوتا نگاه میکرد و به در تکیه داده بود به حرف اومد
جیسو: دخترا
لیسا*جیغ*
جیسو: زهرمار ترسیدم!
رزی: اونی از کی اینجایی؟!
جیسو: چند دقیقه ای میشه
رزی:
پارت:70
.............................................................
کره شمالی عمارت/
خوابش نمی برد ولی خسته بود!
چشماشو واکرد و از روی تختش بلند شد با صدای جنی که پشت در بود روشو برگردوند به سمت در رفت و اجازه داد جنی وارد اتاق بشه
جنی: سلام
دایون: او خوبی جنی
جنی: وقت داری کمی باهم بحرفیم ؟!
دایون: او البته
به سمت کاناپه ی چرم مشکی رفتن و دقیقا کنار هم نشستن
جنی: خودت خوب میدونی نمیخوام مقدمه بچینم پس میرم سر اصل مطلب!
دایون: چیزی شده؟!
جنی: اینو من باید ازت بپرسم! مدتیه تو خودتی زیاد با کسی حرف نمیزنی خدای من تو کلا یک ساعت هم نمیتونستی بدون اذیت کردن جیمین بگذرونیی! اما الان کاملا تغییر کردی حس میکنم اون دایونی که من می شناختم و تقریبا نیمی از عمرم رو بااون گذروندم نیستی!
دایون بغض گلوشو گرفته بود برای اینکه جنی چشماشو که اشکی بود رو نبینه روشو اونور کرد و به حرف اومد
دایون : هی بیخیال اینا چیه میگی من حالم خوبه و چیزیم نی!
جنی: به چشمام نگاه کن!
محکم گفت اما دایون به حرفش گوش نکرد جنی چونه دایون رو گرفت و صورتشو سمت خودش برگردوند دایون اولین قطره اشکی از چشم راستش تا فک صورتش سر خورد
جنی: بگو چیشده دایونا قول میدم مراقبت باشم و به حرفات گوش کنم!
دایون: فقط خسته م*گریه*
دایون گفت و سرشو رو شونه جنی انداخت
جنی: دوسش داری؟!
دایون که خیلی خوب میدونست جنی درمورد کی صحبت می کنه سری به معنای آره تکون داد
جنی: درکت نمیکنم تا حالا عشق واقعی رو تجربه نکردم ولی چرا بهش نمیگی!
دایون: میترسم از کلمه «نه»میترسم پسم بزنه میمیرم!
جنی: بیا فقط سکوت کنیم بهت قول میدم هرکاری که از دستم بر بیاد رو برات انجام بدم
......
رزی: میشه بیخیال شی؟!
لیسا: نه فکرشم نکن
رزی: کاش میمردم و جیمین رو نمیبوسیدم قشنگ مغزمو کردی!
لیسا: عجب کیسی بود فقط اون لحظه که یقه جیمین رو گرفتی *خنده*
رزی: خفه شو*عصبی*
لیسا: منم دوست دارم*خنده*
لیسا ادای رزی رو در میاورد و رزی تموم بالشت های روی تخت رو سمت لیسا پرت کرد ولی مگر لیسا دست بردار بود؟!
جیسو که کل مدت داشت به اون دوتا نگاه میکرد و به در تکیه داده بود به حرف اومد
جیسو: دخترا
لیسا*جیغ*
جیسو: زهرمار ترسیدم!
رزی: اونی از کی اینجایی؟!
جیسو: چند دقیقه ای میشه
رزی:
۳.۵k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.