عشق لجباز من
پارت ۲۹
ارسلان
من:خب اول اینکه دخترا واسه تو یه بخش مختصری رو گفتن من کاملش رو میگم
دیا:خو خو خو😃
دیانا
ارسلان:
تقریبا دو سال پیش بود یا شایدم نزدیک سه سال پیش که این اتفاق افتاد. اون موقع همش ۱۷ سالم بود یعنی ۳ سال پیش خیلی بچه بودم و خب خیلی خیلی شیطون و بازیگوش ولی مثل الان درسم خیلی خوب بود و رتبه برتر استان بودم.حدودا اولین روزای دانشگاهم بود و خیلی ذوق داشتم.من همیشه تو زندگیم حتی دبیرستان بودم همه دخترا چه برای ظاهر چه برای پولم میخواستنم.اویل دانشگاهم خیلی اذیت میشدم که دخترا دورم می پلکیدن.اون موقع عسل سال دوم بود و یک سال از من بزرگ تر بود و بهم میگفت محل نده برات مهم نباشه و برای منم کم کم عادی شد و دیگه واسم مهم نبود.از اولم هم اهل رفیق بازی و کثافت کاری و اینا نبودم. یه روز از دانشگاه داشتم میومدم که یه دختره اومد و مثل دخترای دیگه بهم پیشنهاد داد منم محل ندادم ولی اون اینقدر اصرار داشت و مزاحمم میشد و واسم نامه های عاشقانه مینوشت و کادو میفرستاد که کم کم وا دادم و یه چن تا قرار باهاش گذاشتم رابطمون کاملا سرد بود نمیخواستم قاطی این جور چیزا و بازی ها بشم.دوس داشتم درسمو ادامه بدم و کار کنم و بعدش تو یه فرصت مناسب ازدواج کنم. حدودا بیست یا بیشتر باهام بیرون رفتیم و به صورت سرد رفتار کردم و اخرش همش بهش گفتم من اصلا نمیخوام و من اون ادمی که فکر میکنی نیستم و اینا.بعد چن ماه گشتن من با اون سر اجبار اون؛کم کم بعد حدود 4 ماه ازش خوشم اومد گول خوردم.عاشق شدم.کور شدم.کر شدم.کم کم من و مهدیه باهم صمیمی شدیم و وارد رابطه شدیم ولی مهدیه میگفت که من دوس ندارم لمسم کنی و....... تا روز ازدواج یا عقدمون. منم خیلی عاشق شده بودم هر چی میگفت قبول میکردم و هر روز وضعم بدتر میشد و داغون تر و عاشق تر دیگه کارم به جایی رسید که هر نیم ساعت بهش زنگ میزدم که فقط صداشو بشنوم............
#اردیا
#رمان_اردیا
#اردیا_همیشگی
#رمان_عاشقانه
#رمان_اکیپ
#رمان
زندگی نامه استاد کاشی رو مشاهده میکنید😂❤
ارسلان
من:خب اول اینکه دخترا واسه تو یه بخش مختصری رو گفتن من کاملش رو میگم
دیا:خو خو خو😃
دیانا
ارسلان:
تقریبا دو سال پیش بود یا شایدم نزدیک سه سال پیش که این اتفاق افتاد. اون موقع همش ۱۷ سالم بود یعنی ۳ سال پیش خیلی بچه بودم و خب خیلی خیلی شیطون و بازیگوش ولی مثل الان درسم خیلی خوب بود و رتبه برتر استان بودم.حدودا اولین روزای دانشگاهم بود و خیلی ذوق داشتم.من همیشه تو زندگیم حتی دبیرستان بودم همه دخترا چه برای ظاهر چه برای پولم میخواستنم.اویل دانشگاهم خیلی اذیت میشدم که دخترا دورم می پلکیدن.اون موقع عسل سال دوم بود و یک سال از من بزرگ تر بود و بهم میگفت محل نده برات مهم نباشه و برای منم کم کم عادی شد و دیگه واسم مهم نبود.از اولم هم اهل رفیق بازی و کثافت کاری و اینا نبودم. یه روز از دانشگاه داشتم میومدم که یه دختره اومد و مثل دخترای دیگه بهم پیشنهاد داد منم محل ندادم ولی اون اینقدر اصرار داشت و مزاحمم میشد و واسم نامه های عاشقانه مینوشت و کادو میفرستاد که کم کم وا دادم و یه چن تا قرار باهاش گذاشتم رابطمون کاملا سرد بود نمیخواستم قاطی این جور چیزا و بازی ها بشم.دوس داشتم درسمو ادامه بدم و کار کنم و بعدش تو یه فرصت مناسب ازدواج کنم. حدودا بیست یا بیشتر باهام بیرون رفتیم و به صورت سرد رفتار کردم و اخرش همش بهش گفتم من اصلا نمیخوام و من اون ادمی که فکر میکنی نیستم و اینا.بعد چن ماه گشتن من با اون سر اجبار اون؛کم کم بعد حدود 4 ماه ازش خوشم اومد گول خوردم.عاشق شدم.کور شدم.کر شدم.کم کم من و مهدیه باهم صمیمی شدیم و وارد رابطه شدیم ولی مهدیه میگفت که من دوس ندارم لمسم کنی و....... تا روز ازدواج یا عقدمون. منم خیلی عاشق شده بودم هر چی میگفت قبول میکردم و هر روز وضعم بدتر میشد و داغون تر و عاشق تر دیگه کارم به جایی رسید که هر نیم ساعت بهش زنگ میزدم که فقط صداشو بشنوم............
#اردیا
#رمان_اردیا
#اردیا_همیشگی
#رمان_عاشقانه
#رمان_اکیپ
#رمان
زندگی نامه استاد کاشی رو مشاهده میکنید😂❤
۷۳.۴k
۱۶ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.