یادمه بچه تر که بودم وقتی مامان بابام میخواستن یه کاری رو
یادمه بچه تر که بودم وقتی مامان بابام میخواستن یه کاری رو حتما انجام بدم و به حرفشون گوش بدم و من نمیخواستم، چیزایی که خوشحالم میکردن و باعث حال خوبم میشد رو ازم دور میکردن مثلا میگفتن دیگه نمیذاریم بری ورزش مورد علاقت رو ادامه بدی ؛ یا وسایل بازی هایی که دوسداری رو برات نمیخریم ، حق نداری با دوستات بازی کنی و خیلی چیزای دیگه که اون موقع واقعا واسم مهم بود ؛ هی نذاشتن ، هی همه چیزایی که باعث خوشحالیم میشد رو ازم گرفتن ، هی دور کردن ، تا زمانی که همشو بهم برگردوندن اما میدونید ؛ دیگه اونا دلیل لبخندم نشد ، دلیل خوشحالیم نشد ، چون خسته شده بودم از اینکه هردفعه به خاطر داشتن اینا زیر حرف زور رفتم گریه کردم تا چیزایی که میخوام رو بهم بدن ، کارایی که نمیخواستم و کردم ، دیگه دوستشون نداشتم حالا چه وسیله بود ، چه مکانی بود ، چه ادمی بود دیگه هیچی واسم اهمیت نداشت ، میخواستم بگم الانم همینم اگه میدونید بودنتون خوشحالم میکنه از قصد اذیتم نکنید ؛ هردفعه نترسونیدم از رفتنتون و نبودتون ، با حرفا و کنایه هاتون سعی نکنید ناراحتم کنید و به اسم شوخی سعی نکنید کاراتونو ماسمالی کنید تا فراموش کنم ، چون یهویی به خودتون میاید میبینید بود و نبودتون دیگه واسم مهم نیست ، دیگه بودنتون باعث لبخندِ رو لبم و خوشحالی و حال خوبم نمیشه ، حالا تو ، تو اون زمان هر چقدر میخوای تلاش کن واسه اینکه به چشمم بیای ، میخوام بگم که تلاشت بی فایدس چون از ارتفاع زیادی افتادی پایین و دیگه نمیبینمت ؛ درست مثل همون بچگیم!
۱۸.۵k
۱۰ خرداد ۱۴۰۱