عشق و غرور پارت آخر
نفس هام به شمارش افتاد وقت رفتن بود:
_نامجون ..بهم بگو..که ..دوسم داری...میخوام..چیزی که..سال ها حسرتش ..رو کشیدم..یکبار هم که..شده..از زبونت...بشنوم
اشکای نامجون سرعت گرفت...دستم رو گرفت و بوسه ای روش زد چشم بست و گفت:
_دوست دارم...خیلی خیلی دوست دارم
خوشحالم که برای آخرین بار تونستم یه دل سیر ببینمش
خوشحالم تو بغل کسی میمیرم که برای اولین بار ۳۱ سال پیش.. سر سفره عقد ، قلبم براش لرزید!!
(دانای کل)
نامجون چشم باز کرد که با چشمای بسته گیسیا روبه رو شد...داد و فریاد زد تکونش داد و صداش زد اما دیگه فایده ای نداشت
گیسیا رفته بود .دیگه رنج نمیکشید..دیگه آروم گرفته بود!
*******
همه جا سر سبز بود پرنده ها تو آسمون پرواز میکردن...از روی چمن ها بلند شد که دید گیسیا با لباس سفید و زیبایی به سمتش میاد...گیسیا جوون بود خودش هم همینطور
یه دل سیر بغلش کرد و بوسیدش...با هم روی صخره ای نشستند
گیسیا که تا حالا چیزی نگفته بود تو چشمای نامجون خیره شد و زمزمه کرد:
دیدی ک سخت نیست...تنها بدون من؟
دیدی ک صبح می شود...شب ها بدون من؟
این نبض زندگی...بی وقفه میزد...فرقی نمی کند..با من....بدون من
دیروز گرچه سخت...امروز هم گذشت...طوری نمی شود...فردا بدون من...!
این را گفت و محو شد
نامجون از خواب پرید...چه خواب خوبی بود...سرشو بالا گرفت میدونست الان داره از تو آسمون میبینتش
_کاش یکبار دیگه ببینمت
برآورده شدن این آرزو خیلی طول نکشید
خدا عاشق هارو از هم جدا نمیزاره...درست ۴ ماه بعد از مرگ گیسیا ، نامجون هم به او پیوست
بلاخره به هم رسیدند..
کنار همدیگر بین چمن زار قدم میزنند...حالا دیگر کنار هم می مانند....برای همیشه.....تا ابد!
پایان
23:47
7/9/1400
Written by N.Z.
_نامجون ..بهم بگو..که ..دوسم داری...میخوام..چیزی که..سال ها حسرتش ..رو کشیدم..یکبار هم که..شده..از زبونت...بشنوم
اشکای نامجون سرعت گرفت...دستم رو گرفت و بوسه ای روش زد چشم بست و گفت:
_دوست دارم...خیلی خیلی دوست دارم
خوشحالم که برای آخرین بار تونستم یه دل سیر ببینمش
خوشحالم تو بغل کسی میمیرم که برای اولین بار ۳۱ سال پیش.. سر سفره عقد ، قلبم براش لرزید!!
(دانای کل)
نامجون چشم باز کرد که با چشمای بسته گیسیا روبه رو شد...داد و فریاد زد تکونش داد و صداش زد اما دیگه فایده ای نداشت
گیسیا رفته بود .دیگه رنج نمیکشید..دیگه آروم گرفته بود!
*******
همه جا سر سبز بود پرنده ها تو آسمون پرواز میکردن...از روی چمن ها بلند شد که دید گیسیا با لباس سفید و زیبایی به سمتش میاد...گیسیا جوون بود خودش هم همینطور
یه دل سیر بغلش کرد و بوسیدش...با هم روی صخره ای نشستند
گیسیا که تا حالا چیزی نگفته بود تو چشمای نامجون خیره شد و زمزمه کرد:
دیدی ک سخت نیست...تنها بدون من؟
دیدی ک صبح می شود...شب ها بدون من؟
این نبض زندگی...بی وقفه میزد...فرقی نمی کند..با من....بدون من
دیروز گرچه سخت...امروز هم گذشت...طوری نمی شود...فردا بدون من...!
این را گفت و محو شد
نامجون از خواب پرید...چه خواب خوبی بود...سرشو بالا گرفت میدونست الان داره از تو آسمون میبینتش
_کاش یکبار دیگه ببینمت
برآورده شدن این آرزو خیلی طول نکشید
خدا عاشق هارو از هم جدا نمیزاره...درست ۴ ماه بعد از مرگ گیسیا ، نامجون هم به او پیوست
بلاخره به هم رسیدند..
کنار همدیگر بین چمن زار قدم میزنند...حالا دیگر کنار هم می مانند....برای همیشه.....تا ابد!
پایان
23:47
7/9/1400
Written by N.Z.
۶۶.۶k
۰۸ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۸۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.