چند پارتی کوک🧡🐣⛓️ p②
جونگکوک « سلام عزیزم...سلام قهرمان بابایی...بیا بغلم ببینم...
راوی « جونگ سوک بدون معطلی به بغل کوک رفت...کوک همونطور که داشت پسرش رو بغل میکرد از دور چشمش به جونگی افتاد که داره با اسباب بازیای جونگ سوک بازی میکنه...جونگ سوک رو گذاشت رو زمین و با خشم غرید..
کوک « به چه حقی داری با اسباب بازیای پسرم بازی میکنییی؟!
جونگی « دا...داداشی خودش...اجازه داد..
کوک « اون داداشی تو نیست بفهم!
جونگ سوک « بابایی طوری نیست...میشه بریم شام بخولیم..دوشنمه...
هه سو « برید شامتونو بخورید من شام خوردم...میرم شام جونگی رو بدم...
.
.
.
هه سو « جونگی مامانی اذیت نکن خب...بیا لطفا غذاتو بخور...
جونگی « نمیخواممم *داد هققق...من میخوام با داداسی و بابایی گذا بخولم...هققق جیغغغغ
راوی « با شنیدن داد های مکرر و گریه های جونگی اعصاب کوک بهم ریخت پس با اعصبانیت به اتاق رفت و در رو محکم باز کرد..
کوک « اینجا چه خبرههههع؟؟
هه سو « عزیزم آروم باش...
کوک « چیو آروم باشم ها؟ دیگه کار این فسقلی به جایی رسیده صداشو میبره بالا؟ الان حالیت میکنم...جونگکوک به سمتش رفت...بخاطر کتکای دیشب هنوز دست و پای دخترک کبود بود...دست کشیدش رو برد بالا و خیلی محکم توی صورت لاغر و بیجون دخترک زد...خواست دومی هم بزنه حتی وقتی با سیلی اول کنار لبش پاره شدع بود که جونگ سوک جلوشو گرفت
جونگ سوک « آجیمو وللل کن باباییی...گناه داره
راوی « کوک نفس عمیقی کشید و با عصبانیت گفت « هه سو...جونگ سوک...همگی میریم بیرون...باید تنبیه شه!
راوی « جونگ سوک بدون معطلی به بغل کوک رفت...کوک همونطور که داشت پسرش رو بغل میکرد از دور چشمش به جونگی افتاد که داره با اسباب بازیای جونگ سوک بازی میکنه...جونگ سوک رو گذاشت رو زمین و با خشم غرید..
کوک « به چه حقی داری با اسباب بازیای پسرم بازی میکنییی؟!
جونگی « دا...داداشی خودش...اجازه داد..
کوک « اون داداشی تو نیست بفهم!
جونگ سوک « بابایی طوری نیست...میشه بریم شام بخولیم..دوشنمه...
هه سو « برید شامتونو بخورید من شام خوردم...میرم شام جونگی رو بدم...
.
.
.
هه سو « جونگی مامانی اذیت نکن خب...بیا لطفا غذاتو بخور...
جونگی « نمیخواممم *داد هققق...من میخوام با داداسی و بابایی گذا بخولم...هققق جیغغغغ
راوی « با شنیدن داد های مکرر و گریه های جونگی اعصاب کوک بهم ریخت پس با اعصبانیت به اتاق رفت و در رو محکم باز کرد..
کوک « اینجا چه خبرههههع؟؟
هه سو « عزیزم آروم باش...
کوک « چیو آروم باشم ها؟ دیگه کار این فسقلی به جایی رسیده صداشو میبره بالا؟ الان حالیت میکنم...جونگکوک به سمتش رفت...بخاطر کتکای دیشب هنوز دست و پای دخترک کبود بود...دست کشیدش رو برد بالا و خیلی محکم توی صورت لاغر و بیجون دخترک زد...خواست دومی هم بزنه حتی وقتی با سیلی اول کنار لبش پاره شدع بود که جونگ سوک جلوشو گرفت
جونگ سوک « آجیمو وللل کن باباییی...گناه داره
راوی « کوک نفس عمیقی کشید و با عصبانیت گفت « هه سو...جونگ سوک...همگی میریم بیرون...باید تنبیه شه!
۲۴۳.۶k
۱۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۹۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.