نمیدانم چرا اما انگار شبنم های به وقت صبح کوچ کرده بودند
نمیدانم چرا اما انگار شبنم های به وقت صبح کوچ کرده بودند و مکان کوچ آنها نگاهی بود که داشت مرا مینگریست . هیچ گاه جسارت نکردم به او بگویم که من آن روز مردم ! مرگِ من باشکوه بود وقتی داوطلبانه بر دریای آن گوی های غرق شده در تلاطم ، خودم را رها کردم . و او هیچ گاه نفهمید که چه زیبا با آغوش باز مرا به این دیار بیگانهی " چشم هایی که میخندید " پذیرفت .
راستش آن روز با چشم های خندان از من دل کند و رفت و من سالهاست به یاد چشم های خندانش ، میگریم !
راستش آن روز با چشم های خندان از من دل کند و رفت و من سالهاست به یاد چشم های خندانش ، میگریم !
۲.۲k
۲۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.