half brother part : ۲۵
- اون پسرته پسرت ! من اهمیتی نمیدم که میتونی با دلایلت خودت رو قانع کنی و اینطور با پسرت حرف بزنی ولی نباید اینکارو کنی حتی اگر همه کاری کرده باشه
= گرتا تو نمیدونی بین ماچی پیش اومده برا.....
- نیازی نیست برای من توضیح بدید کلماتی که من از شما شنیدم همه چی رو مشخص کرد حرف هاتون از هر سلاحی برنده تر بود و من نمیخوام اینجا بایستم و اجازه بدم اینطور باهاش برخورد کنی
هیچکدوم از اونها چیزی نگفتند اتاق ساکت بود به نظر میرسید تنفس جونگکوک آرام شده بود و به همراه اون من هم آرامش پیدا کردم
رو به " جونگسو " کردم و گفتم : باید بری تنهاش بزار لطفا
= گرتا
از ته دل فریاد زدم
- راحتش بزار
جونگسو سرش را تکان داد و از اتاق خارج شد و مرا با جونگکوک تنها گذاشت
به اتاق خودم دویدم و با یک بطری آب برگشتم و آن را به دهنش بردم و گفتم: یکم آب بخور
یک نفس تمام آب رو سر کشید و بطری رو مچاله کرد و گوشه ای پرتاب کرد زانو زدم و کفشاش رو از پاش درآوردم جویده جویده حرف میزد و چیزی زیر لب
زمزمه میکرد که نمی تونستم بفهمم
بلند شدم و پتو رو رویش کشیدم
ژاکتش رو در آورد و به طرزی ناشیانه روی زمین انداخت و به سمت بالشت خزید
روی شکم دراز کشید و چشم هاش را بست کنار تخت نشسته بودم و هنوز از جریانی که ناگهانی واردش شدم شکه بودم خیلی دلم براش میسوخت و از جونگسو خجالت میکشیدم. میدونستم که باید فردا با مادرم حرف بزنم چه طور ممکن بود امشب چیزی نشنیده و دخالت نکرده باشه ؟
نفس نفس زدن هایش آرام تر شده بود و به آرامی خوابید. دست هایم رو بین موهایش سیاهش لغزوندم از اینکه او خواب بود و من آزادانه میتونستم بهش دست بزنم خیلی خوشحال بودم انگشت اشاره ام رو به نرمی روی زخم لبش کشیدم زخم درست کنار حلقه ی لبش بود و وقتی فهمیدم که لبهاش پاره شده به خودم لرزیدم. حالا دلیل خشم دائمی اون برایم روشن تر از همیشه بود با این حال احساس میکردم که هیچ چیزی در مورد زندگی جونگکوک نمی دونستم توی خواب خیلی چهره ی معصومی داشت نه از پوزخندهاش و نه از اون نگاه های تمسخر آمیزش خبری نبود حداقل از اون پوسته ی جونگکوک بد در میومد. پتو رو قبل خروجم از اتاق روی او مرتب کردم نگاهش کردم و قلبم فشرده شد یک قطره اشک آروم از چسمم پایین افتاد در تخت خودم به این فکر کردم که پسری که هیچ کاری جز نادیده گرفتنم و تمسخرم نداشت تنها کسی توی دنیا بود که دوست داشتم ازش
حمایت کنم
✼⚀✾⚁✾⚂✾⚃✾⚄✾⚅✼
صبح روز بعد وقتی بیدار شدم یادداشتی روی پیشخوان آشپزخانه بود که مادرم در اون نوشته بود که جونگسو و اون برای سفر عازم غرب ایالت شدند. و هم چنین نوشته بود
های گایز اینم از پارت جدید لایک و کامنت بزارید حمایت کنید یادتون نره
= گرتا تو نمیدونی بین ماچی پیش اومده برا.....
- نیازی نیست برای من توضیح بدید کلماتی که من از شما شنیدم همه چی رو مشخص کرد حرف هاتون از هر سلاحی برنده تر بود و من نمیخوام اینجا بایستم و اجازه بدم اینطور باهاش برخورد کنی
هیچکدوم از اونها چیزی نگفتند اتاق ساکت بود به نظر میرسید تنفس جونگکوک آرام شده بود و به همراه اون من هم آرامش پیدا کردم
رو به " جونگسو " کردم و گفتم : باید بری تنهاش بزار لطفا
= گرتا
از ته دل فریاد زدم
- راحتش بزار
جونگسو سرش را تکان داد و از اتاق خارج شد و مرا با جونگکوک تنها گذاشت
به اتاق خودم دویدم و با یک بطری آب برگشتم و آن را به دهنش بردم و گفتم: یکم آب بخور
یک نفس تمام آب رو سر کشید و بطری رو مچاله کرد و گوشه ای پرتاب کرد زانو زدم و کفشاش رو از پاش درآوردم جویده جویده حرف میزد و چیزی زیر لب
زمزمه میکرد که نمی تونستم بفهمم
بلند شدم و پتو رو رویش کشیدم
ژاکتش رو در آورد و به طرزی ناشیانه روی زمین انداخت و به سمت بالشت خزید
روی شکم دراز کشید و چشم هاش را بست کنار تخت نشسته بودم و هنوز از جریانی که ناگهانی واردش شدم شکه بودم خیلی دلم براش میسوخت و از جونگسو خجالت میکشیدم. میدونستم که باید فردا با مادرم حرف بزنم چه طور ممکن بود امشب چیزی نشنیده و دخالت نکرده باشه ؟
نفس نفس زدن هایش آرام تر شده بود و به آرامی خوابید. دست هایم رو بین موهایش سیاهش لغزوندم از اینکه او خواب بود و من آزادانه میتونستم بهش دست بزنم خیلی خوشحال بودم انگشت اشاره ام رو به نرمی روی زخم لبش کشیدم زخم درست کنار حلقه ی لبش بود و وقتی فهمیدم که لبهاش پاره شده به خودم لرزیدم. حالا دلیل خشم دائمی اون برایم روشن تر از همیشه بود با این حال احساس میکردم که هیچ چیزی در مورد زندگی جونگکوک نمی دونستم توی خواب خیلی چهره ی معصومی داشت نه از پوزخندهاش و نه از اون نگاه های تمسخر آمیزش خبری نبود حداقل از اون پوسته ی جونگکوک بد در میومد. پتو رو قبل خروجم از اتاق روی او مرتب کردم نگاهش کردم و قلبم فشرده شد یک قطره اشک آروم از چسمم پایین افتاد در تخت خودم به این فکر کردم که پسری که هیچ کاری جز نادیده گرفتنم و تمسخرم نداشت تنها کسی توی دنیا بود که دوست داشتم ازش
حمایت کنم
✼⚀✾⚁✾⚂✾⚃✾⚄✾⚅✼
صبح روز بعد وقتی بیدار شدم یادداشتی روی پیشخوان آشپزخانه بود که مادرم در اون نوشته بود که جونگسو و اون برای سفر عازم غرب ایالت شدند. و هم چنین نوشته بود
های گایز اینم از پارت جدید لایک و کامنت بزارید حمایت کنید یادتون نره
۱.۳k
۱۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.