اتاقی؟یا سرنوشتp9
اتاقی؟یا سرنوشتp9
از زبان ات
اومدم اتاق رفتم روی تخت نشستم ک ی پیام به گوشیم اومد باز کردم دیدم از طرف کوکه ک نوشته بود
_ات نیم ساعت دیگه اماده باش میام دنبالت تو اتاقتون قراره با بچه ها بریم ساحل
+چشم فرمانده
_راستی وقتی خودمون تنهاییم نیازی نیست فرمانده صدام کنی همون جونگ کوک صدام کن
+چشم کوکی
_😂
+😂
پا شدم ی چنتا لباس ورداشتم چون حتما شنا میکنیم و ی لباس خوبم پوشیدم و ی میکاپ کردم ک در زده شد
+بیا تو
_های آماده ای
+ آره
_ پس بریم
+صب کن بیا اینجا
از دستش گرفتم کشیدم سمت خودم و گفتم
+بیا ی عکس بگیریم
_باش
رفتم نزدیکش صورتمو نزدیک صورتش کردم چنتا عکش گرفتم ک متوجه شدم بهم نگاه میکنه که گفتم
+به من نگاه نکن به دوربین نگاه کن
_ا ببخشید چشم
۵مین بعد
عکس گرفتنشون تموم شد رفتیم پایین بقیه با اتوبوس میاومدن ولی منو کوک با ماشین کوک
سوار ماشین شدیم
۱۵ میم بعد
چشاموبسته بودم ک دیدم کوک داره با خودش حرف میزنه خودمو به خواب زدم تا ببینم چی بگه
_اوففف فک نکنم قبول کنه ولی باید درخواست بدن بهش اوف اوف اوف
ک یهو حس کردم دستمو گرفت قشنگ میتونستم گرمای دستش رو حس کنم
۱۰ میم بعد رسیدیم ک بیدارم کرد پا شدم گفتم
+رسیدیم
_اوم
همین که رفتم ملو به شن نرسیده کفشامو در اوردم و پا برهنه رفتم وی شن حس خوبی میداد کوک ی اتاقک کوچیک گرفته بود رفتم اونجا و لباسامو عوض کردم ی مائو پوشیدم و از روش ی شرتک و یه تاک زیپ دار و کوک هم ی شرتک پوشید با ی تیشرت با بقیه بچه ها رفتیم سمت درجا ی آتیش درست کردیم ی عالما خوراکی اوردین کنار آتیش گذاشتیم با ی عالمه مشروب
اومدیم نشستیم خوردیم رقصیدیم آخر سر هم جرعت حقیقت بازی کردیم بتری افتاد طرف کوک ک ازش پرسیدن
○فرمانده اگه کسیو میخوای اینجا ببوسی همین الان کارتون بکن
_اومدم فکر بدیم نیست
ک اومد دستمو گرف بلندم کرد و از کمرم گرفت و به خودش چسبوند
+ک..کوک
ک لباشو کوبوند به لبام و جوری میبوسیدم ک انگار تشنه ای چیزیه آخر سرم همراهیش کردم وقتی از هم جدا شدیم تو چشاش نگاه کردم ک با دستش صورتمو نوازش کرد و گفت
_پروانه کوچولو منو عاشق خودت کردی الان زائد چیکار کنم
+م..من
_ازت چیزی نمیخوام فقط احساسات واقعیتو بهم بگو
+مم...منم دوست دارم
_چی واقعا
+اوهوم منم عاشقت شدم
همین حرفو ک گفتم پسرا دستو جیغو خودا کشیدن ک ک ک بغلم کرد الان راحت شده بودم حسمو ک این ۶ ماه با خودم اینارو اون ور میبردم رو بلاخره به کوک گفتم ولی حس بدی داشتم انگار ک قراره اتفاقی بیوفته
از زبان ات
اومدم اتاق رفتم روی تخت نشستم ک ی پیام به گوشیم اومد باز کردم دیدم از طرف کوکه ک نوشته بود
_ات نیم ساعت دیگه اماده باش میام دنبالت تو اتاقتون قراره با بچه ها بریم ساحل
+چشم فرمانده
_راستی وقتی خودمون تنهاییم نیازی نیست فرمانده صدام کنی همون جونگ کوک صدام کن
+چشم کوکی
_😂
+😂
پا شدم ی چنتا لباس ورداشتم چون حتما شنا میکنیم و ی لباس خوبم پوشیدم و ی میکاپ کردم ک در زده شد
+بیا تو
_های آماده ای
+ آره
_ پس بریم
+صب کن بیا اینجا
از دستش گرفتم کشیدم سمت خودم و گفتم
+بیا ی عکس بگیریم
_باش
رفتم نزدیکش صورتمو نزدیک صورتش کردم چنتا عکش گرفتم ک متوجه شدم بهم نگاه میکنه که گفتم
+به من نگاه نکن به دوربین نگاه کن
_ا ببخشید چشم
۵مین بعد
عکس گرفتنشون تموم شد رفتیم پایین بقیه با اتوبوس میاومدن ولی منو کوک با ماشین کوک
سوار ماشین شدیم
۱۵ میم بعد
چشاموبسته بودم ک دیدم کوک داره با خودش حرف میزنه خودمو به خواب زدم تا ببینم چی بگه
_اوففف فک نکنم قبول کنه ولی باید درخواست بدن بهش اوف اوف اوف
ک یهو حس کردم دستمو گرفت قشنگ میتونستم گرمای دستش رو حس کنم
۱۰ میم بعد رسیدیم ک بیدارم کرد پا شدم گفتم
+رسیدیم
_اوم
همین که رفتم ملو به شن نرسیده کفشامو در اوردم و پا برهنه رفتم وی شن حس خوبی میداد کوک ی اتاقک کوچیک گرفته بود رفتم اونجا و لباسامو عوض کردم ی مائو پوشیدم و از روش ی شرتک و یه تاک زیپ دار و کوک هم ی شرتک پوشید با ی تیشرت با بقیه بچه ها رفتیم سمت درجا ی آتیش درست کردیم ی عالما خوراکی اوردین کنار آتیش گذاشتیم با ی عالمه مشروب
اومدیم نشستیم خوردیم رقصیدیم آخر سر هم جرعت حقیقت بازی کردیم بتری افتاد طرف کوک ک ازش پرسیدن
○فرمانده اگه کسیو میخوای اینجا ببوسی همین الان کارتون بکن
_اومدم فکر بدیم نیست
ک اومد دستمو گرف بلندم کرد و از کمرم گرفت و به خودش چسبوند
+ک..کوک
ک لباشو کوبوند به لبام و جوری میبوسیدم ک انگار تشنه ای چیزیه آخر سرم همراهیش کردم وقتی از هم جدا شدیم تو چشاش نگاه کردم ک با دستش صورتمو نوازش کرد و گفت
_پروانه کوچولو منو عاشق خودت کردی الان زائد چیکار کنم
+م..من
_ازت چیزی نمیخوام فقط احساسات واقعیتو بهم بگو
+مم...منم دوست دارم
_چی واقعا
+اوهوم منم عاشقت شدم
همین حرفو ک گفتم پسرا دستو جیغو خودا کشیدن ک ک ک بغلم کرد الان راحت شده بودم حسمو ک این ۶ ماه با خودم اینارو اون ور میبردم رو بلاخره به کوک گفتم ولی حس بدی داشتم انگار ک قراره اتفاقی بیوفته
۱۳.۴k
۰۹ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.