⛔️اگر می ترسید همین الان خارج شوید.پارت دوم داستان
لبخند هایشان بیشتر و بیشتر میشد و من بر روی یه استیج بوده ام ...چرا استیج ؟ نگاه هایشان روی خودم رو وقتی حس میکردم ناگهان چراغ های سالن خاموش شد و آن موسيقي دلنواز آرام آرام ریتم های تند تر و خش دار تر تبدیل شد و سالن خالی از جمعیت شد و هر لحظه دلهره درونم بیشتر به وجود می اومد پنجره ها شروع به ترک برداشتن و از ریتم بلند و ضربه های موسيقي شکسته شدن و بر روی زمین ریختن تاریکی ظلمات بود
عقب رفتم ....عقب تر ...با دستام دور و بر رو برانداز میکردم که پشتم رو حس کردم به دیوار نزدیک تر شدم و همون موقع پام سر خورد و افتادم از پیشت و به جای دیوار با پرده ابریشمی ای برخوردم و پرده پاره شد و درونش گیر کردم حس سرمایی رو حس کردم جیغ کشیدم و پرده رو میخواستم از خودم کنار ببرم و خودمو آزاد کنم که با سرمای بیشتری مواجه شدم و حس کردم خودم همراه پرده ابریشمی یکی شده ام ...سبک
پرده رو کنار زدم نور کمی به چشمانم اومد دیدم بر جایی لزج نشسته ام و درون یه تونل بزرگ هستم بوی نامطلوب ای درون انجا بود دور و بر مو دیدم هیچ سالن ای نبود ناگهان یه عالمه صدای جیر جیر شنیدم ...از انتهای تونل می اومد
نگاه کردم ودیدم یه عالم خفاش دارن میان وحشت درونم موج زد و پاشدم تا اومدم فرار کنم پام به آن مایع لزج و چسبناک گیر کرد و افتادم و خفاش ها بر روی سرم اومدن و صدای جیر جیر هاشون درون گوشم مثل جیغ پر سرو صدا بود طوری که صدای خودم رو درونش گم کردم.
.
.
با جیغ از خواب پاشدم و بالش رو به سمت بالا پرت کردم دیدم تو اتاق خوابمم چراغ بغل رو روشن کردم نفس آسوده ای کشیدم
در اتاقم بودم و اونا واقعیت نداشتن ...
دراز کشیدم و سعی کردم خونسردی خودمو حفظ کنم
پاشدم از رو تخت و دیدم ساعت ۳ نصفه شبه دقیقا ۱۳ ساعت بود توی خواب بودم ...این خیلی بده
و رفتم مقداری آب خوردم و هنوز ضربان قلبم بالا بود و رفتم در اتاقم و چراغ را روشن کردم و ....این چه بود؟
مایع های چسبناک به صورت پا روی زمین اتاق نقش بسته بودن و به پایم خیره شدم ...آن به پاهای خودم ختم میشد
تمام آن خواب واقعیت بود !؟؟
چشمانم گرد شد و باز ترس درونم موج بست
.
"دفتر خاطرات"
تمام این اتفاقات مال ۵ سال پیشه و الان سال آخر دانشگاه هنر هستم
یادم میاد که چقدر ترسیده بودم و از اون به بعد دیگه واقعا علاقه ام ....بله فکر میکنین کمتر شده؟ خیر بلکه ۵ ساله که این فکر درونم هست و مطالعات زیادی کردم درباره اتفاق اون شب و فقط به یه نتیجه رسیدم
(آن ها از ترس هاو اعصبانیت تغذیه میکنن و وقتی بخواین اون هارو یه پیوند براتون ایجاد میشه یا برعکس وقتی که زیاد از انرژی شما تغدیه کنن بزرگ تر و خطرناک تر میشن)
.
.
..
این داستان ادامه دارد
لایک و کامنت فراموش نشه
*توجه : فکت های این داستان واقعیت دارد*
عقب رفتم ....عقب تر ...با دستام دور و بر رو برانداز میکردم که پشتم رو حس کردم به دیوار نزدیک تر شدم و همون موقع پام سر خورد و افتادم از پیشت و به جای دیوار با پرده ابریشمی ای برخوردم و پرده پاره شد و درونش گیر کردم حس سرمایی رو حس کردم جیغ کشیدم و پرده رو میخواستم از خودم کنار ببرم و خودمو آزاد کنم که با سرمای بیشتری مواجه شدم و حس کردم خودم همراه پرده ابریشمی یکی شده ام ...سبک
پرده رو کنار زدم نور کمی به چشمانم اومد دیدم بر جایی لزج نشسته ام و درون یه تونل بزرگ هستم بوی نامطلوب ای درون انجا بود دور و بر مو دیدم هیچ سالن ای نبود ناگهان یه عالمه صدای جیر جیر شنیدم ...از انتهای تونل می اومد
نگاه کردم ودیدم یه عالم خفاش دارن میان وحشت درونم موج زد و پاشدم تا اومدم فرار کنم پام به آن مایع لزج و چسبناک گیر کرد و افتادم و خفاش ها بر روی سرم اومدن و صدای جیر جیر هاشون درون گوشم مثل جیغ پر سرو صدا بود طوری که صدای خودم رو درونش گم کردم.
.
.
با جیغ از خواب پاشدم و بالش رو به سمت بالا پرت کردم دیدم تو اتاق خوابمم چراغ بغل رو روشن کردم نفس آسوده ای کشیدم
در اتاقم بودم و اونا واقعیت نداشتن ...
دراز کشیدم و سعی کردم خونسردی خودمو حفظ کنم
پاشدم از رو تخت و دیدم ساعت ۳ نصفه شبه دقیقا ۱۳ ساعت بود توی خواب بودم ...این خیلی بده
و رفتم مقداری آب خوردم و هنوز ضربان قلبم بالا بود و رفتم در اتاقم و چراغ را روشن کردم و ....این چه بود؟
مایع های چسبناک به صورت پا روی زمین اتاق نقش بسته بودن و به پایم خیره شدم ...آن به پاهای خودم ختم میشد
تمام آن خواب واقعیت بود !؟؟
چشمانم گرد شد و باز ترس درونم موج بست
.
"دفتر خاطرات"
تمام این اتفاقات مال ۵ سال پیشه و الان سال آخر دانشگاه هنر هستم
یادم میاد که چقدر ترسیده بودم و از اون به بعد دیگه واقعا علاقه ام ....بله فکر میکنین کمتر شده؟ خیر بلکه ۵ ساله که این فکر درونم هست و مطالعات زیادی کردم درباره اتفاق اون شب و فقط به یه نتیجه رسیدم
(آن ها از ترس هاو اعصبانیت تغذیه میکنن و وقتی بخواین اون هارو یه پیوند براتون ایجاد میشه یا برعکس وقتی که زیاد از انرژی شما تغدیه کنن بزرگ تر و خطرناک تر میشن)
.
.
..
این داستان ادامه دارد
لایک و کامنت فراموش نشه
*توجه : فکت های این داستان واقعیت دارد*
۱۱.۱k
۳۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.