پارت نهم
گوشیمو برداشتم و توی note نشستم و حرفامو نوشتم.
«بعضی وقتا حس میکنم خودمو نمیشناسم....
وقتی به آینه نگاه میکنم با تعجب از خودم میپرسم این کیه؟
شاید به خاطر اینکه من با خود واقعیم مایل ها فاصله دارم....خود واقعیم که چند سالی میشه گمش کردم....
و الان دارم فکر میکنم اگه کسایی که دوستشون دارم....منی که الان هستم رو میشناختن ازم متنفر و شاید سرد میشدن...شاید من به معنای واقعی کلمه دیوونه بودم.....
من کسی ام که برای چیز های کوچیک ذوق میکنه و در همون حالت هیچ حس جدیدی رو حس نمیکنه
کسی ام که تنهایی رو خیلی دوست داره ولی در همون حال از این حس متنفرم
کسی ام که خیلی حرف میزنه و در همون حال ساکت ترین فرده...
کسی که خیلی راحت ابراز علاقه میکنه ولی در همون حال ابراز علاقه براش سخته
فقط نمیدونم چه اتفاقی باعث شد اینجوری بشم....
از خودم متنفر بشم....خودمو نشناسم.....
ولی تا وقتی خودتو دوست نداشته باشی چطور میتونی کسی رو دوست داشته باشی.....دارم سعی میکنم.....خیلی دارم سعی میکنم خودمو دوست داشته باشم....ولی سخته.....خیلی سخته......
اوه بازم زیاد حرف زدم.....
فکر کنم دیگه برای امشب کافیه....
شب بخیر....»
با ارامش گوشیمو بستم و رفتم طبقه پایین....
.............
ازش خداحافظی کردم و رفت خونه....
وای اصلا حوصله سرو کله زدن با مامانمو نداشتم.
نمیفهمم اصلا چرا باید اینقدر تحت کنترلم بگیره....
تا بلند شدم روی زمین چشمم به چیزی افتاد...دفترچه؟
نکنه...وای نه این مال جیمینه....
برش داشتم و رفتم سمت خونه....
توی خونه از در و دیوار صدا میومد از خونه نه....حتی لیا هم نبود....
رفتم توی اتاقم و روی تخت پریدم....
+ ببینم چی قایم میکنی آقای پارک جیمین. وایسا نکنه نخواد من ببینم؟..... فعلا نمیخونمش...البته تا وقتی که واقعا چیزی بشه...حالا ولش کن...
رفتم حموم و آهنگ روی گوشیم گذاشتم....
نمیدونم چرا یه حس بدی داشتم....
راستی مامان اینا نگفتن میخوان برن....
بعد از دوش کوتاهی که گرفتم رفتم بیرون...لباسامو پوشیدم و سشوار رو برداشتم و موهامو خشک کردم.....
موهام خیلی وقته این رنگیه....امممم....حتما این هفته رنگش میکنم.....
نشستم روی تختم و گوشیمو روشن کردم....لیا پیام داده بود...
«رو مخ: اوپا خب ما برای کریسمس میریم پیش عمو اینا....مامانو مجبور کردم کاری بهت نداشته باشه و اذیتت نکنه.... فکر کنم بتونی این دو هفته رو خوش بگذرونی.... مراقب خودت باش دونسنگ کوچولوت لیا:)»
یعنی این دو هفته کریسمس تنهام؟ لیا من قربونت بشمممم
براش یه عالمه پیام تشکر فرستادم و گوشیمو خاموش کردم....
+بشینم تکالیفمو بنویسم.....چون میخوام آزاد باشم کل این دو هفته.....
«بعضی وقتا حس میکنم خودمو نمیشناسم....
وقتی به آینه نگاه میکنم با تعجب از خودم میپرسم این کیه؟
شاید به خاطر اینکه من با خود واقعیم مایل ها فاصله دارم....خود واقعیم که چند سالی میشه گمش کردم....
و الان دارم فکر میکنم اگه کسایی که دوستشون دارم....منی که الان هستم رو میشناختن ازم متنفر و شاید سرد میشدن...شاید من به معنای واقعی کلمه دیوونه بودم.....
من کسی ام که برای چیز های کوچیک ذوق میکنه و در همون حالت هیچ حس جدیدی رو حس نمیکنه
کسی ام که تنهایی رو خیلی دوست داره ولی در همون حال از این حس متنفرم
کسی ام که خیلی حرف میزنه و در همون حال ساکت ترین فرده...
کسی که خیلی راحت ابراز علاقه میکنه ولی در همون حال ابراز علاقه براش سخته
فقط نمیدونم چه اتفاقی باعث شد اینجوری بشم....
از خودم متنفر بشم....خودمو نشناسم.....
ولی تا وقتی خودتو دوست نداشته باشی چطور میتونی کسی رو دوست داشته باشی.....دارم سعی میکنم.....خیلی دارم سعی میکنم خودمو دوست داشته باشم....ولی سخته.....خیلی سخته......
اوه بازم زیاد حرف زدم.....
فکر کنم دیگه برای امشب کافیه....
شب بخیر....»
با ارامش گوشیمو بستم و رفتم طبقه پایین....
.............
ازش خداحافظی کردم و رفت خونه....
وای اصلا حوصله سرو کله زدن با مامانمو نداشتم.
نمیفهمم اصلا چرا باید اینقدر تحت کنترلم بگیره....
تا بلند شدم روی زمین چشمم به چیزی افتاد...دفترچه؟
نکنه...وای نه این مال جیمینه....
برش داشتم و رفتم سمت خونه....
توی خونه از در و دیوار صدا میومد از خونه نه....حتی لیا هم نبود....
رفتم توی اتاقم و روی تخت پریدم....
+ ببینم چی قایم میکنی آقای پارک جیمین. وایسا نکنه نخواد من ببینم؟..... فعلا نمیخونمش...البته تا وقتی که واقعا چیزی بشه...حالا ولش کن...
رفتم حموم و آهنگ روی گوشیم گذاشتم....
نمیدونم چرا یه حس بدی داشتم....
راستی مامان اینا نگفتن میخوان برن....
بعد از دوش کوتاهی که گرفتم رفتم بیرون...لباسامو پوشیدم و سشوار رو برداشتم و موهامو خشک کردم.....
موهام خیلی وقته این رنگیه....امممم....حتما این هفته رنگش میکنم.....
نشستم روی تختم و گوشیمو روشن کردم....لیا پیام داده بود...
«رو مخ: اوپا خب ما برای کریسمس میریم پیش عمو اینا....مامانو مجبور کردم کاری بهت نداشته باشه و اذیتت نکنه.... فکر کنم بتونی این دو هفته رو خوش بگذرونی.... مراقب خودت باش دونسنگ کوچولوت لیا:)»
یعنی این دو هفته کریسمس تنهام؟ لیا من قربونت بشمممم
براش یه عالمه پیام تشکر فرستادم و گوشیمو خاموش کردم....
+بشینم تکالیفمو بنویسم.....چون میخوام آزاد باشم کل این دو هفته.....
۱.۷k
۱۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.