فیک: my mission
فیک: my mission
پارت:36
.............................................................
کره شمالی عمارت/
همه برگشتن خونه جیمین همش داشت غر غر میکرد که چرا جنی رو تنها گذاشتن... همین که رسیدن عمارت از شدت خستگی روی کاناپه ها لم دادن..
جیسو: اوفف اینم تموم شد!
دایون: ولی.. جنی؟!
جیمین: چرا آخه چرا تنهاش گذاشتین؟! هوی تو مرتیکه! چرا بجای اون نرفتی؟! ها؟!
رزی: داری میگی به جای جنی این میرفت تا بمیره؟!
جیمین: دهنتو ببند جنی زندس!
تهیونگ: به من چه ها! از اولشم میخواستم بمیره فهمیدی؟!
جیمین: خفه شو!
........
نیک به سمت جنی حمله ور شد و جنی هم داشت از خودش دفاع میکرد.. جنی چاقویی که دستش بود رو فرو کرد تو شکم نیک! اما نیک کم نیاورد و بلند شد موهای جنی رو کشید و هلش داد که باعث شد جنی تعادلش رو از دست بده و بیوفته زمین.. چاقویی که دستش بود پرت شد اون ور اتاق.. نیک و جنی سمت چاقو رفتن که نیک موفق شد بگیرتش چاقورو رو بازوی جنی کشید و جنی از درد زیاد ناله ای بلند سرداد...چاقورو پرت کرد.و سعی کرد جنی رو خفه کنه گلوش رو محکم فشار میداد.. جنی با پاش یکی زد به شکم نیک جنی بلند شد و چاقو رو چندبار تو شکم نیک فرو کرد نیک هم از درد به لباس جنی چنگ میزد .. وقتی مطمئن شد که مرده بلند شد چاقورو هم انداخت گوشه اتاق و از اونجا خارج شد به سمت خروجی رفت همه نگاش میکردن.. نگهبان هاجلوش رو گرفتن
نگهبان 1: این چه وضعیه کجا میری؟!
جنی: داشتن اذیتم میکردن آقای نیک نجاتم داد گفت پایین منتظرش باشم ...
نگهبان 2: برو بیرون منتظر باش..
جنی ازاونجا اومد بیرون با پاهای برهنه و لباس های پاره شده.. صورت و دستش همش خون بود و سوزش داشت.. همین که چند قدم ازاونجا دور شد صدای گوش خراشی بلند شد کل اونجا رفت رو هوا داد و جیغ آدم هایی که از درد کمک میخواستن آزارش میداد.. چرا اون؟! بین این همه ادم چرا باید این شغلو داشته باشه؟! چرا دختر پدری شد که ۱درصدم براش اهمیت نداشت؟! بی حوصله شروع کرد به راه رفتن..
حالش زیادی بد بود... در اون تاریکی فقط یه مغازه کوچک نور داشت که معلوم بود صاحبش میخواست ببنده.. رو به اونجا پا تند کرد
جنی: آهای ببخشید!
...: بفرمایید؟!
با دختری مواجه شد که بهش میخورد تقریبا۲۰سالش باشه اون واقعا زیبا بود!
جنی: میشه یه پاکت سیگار بدی بهم؟!
..: تو حالت خوب نیست سیگار میخوای چیکار؟!
جنی: فقط بهم بده!
دختر دوباره مغازه رو باز کرد و وارد شدن بهش یه پاکت سیگار داد .. جنی همونجا شروع کرد به کشیدن سیگار...
..: میشه بپرسم خونتون کجاست ؟!
جنی: زیاد دور نیست چرا؟!
...: بیا میخوام برسونمت! یه موتور دارم ولی خوب کار میکنه!
جنی چون واقعا حالش خوب نبود و تار میدید قبول کرد که بادختر بره.. سوار شدن و راه افتادن جنی بهش آدرسو گفت چندمین بعد رسیدن..
پارت:36
.............................................................
کره شمالی عمارت/
همه برگشتن خونه جیمین همش داشت غر غر میکرد که چرا جنی رو تنها گذاشتن... همین که رسیدن عمارت از شدت خستگی روی کاناپه ها لم دادن..
جیسو: اوفف اینم تموم شد!
دایون: ولی.. جنی؟!
جیمین: چرا آخه چرا تنهاش گذاشتین؟! هوی تو مرتیکه! چرا بجای اون نرفتی؟! ها؟!
رزی: داری میگی به جای جنی این میرفت تا بمیره؟!
جیمین: دهنتو ببند جنی زندس!
تهیونگ: به من چه ها! از اولشم میخواستم بمیره فهمیدی؟!
جیمین: خفه شو!
........
نیک به سمت جنی حمله ور شد و جنی هم داشت از خودش دفاع میکرد.. جنی چاقویی که دستش بود رو فرو کرد تو شکم نیک! اما نیک کم نیاورد و بلند شد موهای جنی رو کشید و هلش داد که باعث شد جنی تعادلش رو از دست بده و بیوفته زمین.. چاقویی که دستش بود پرت شد اون ور اتاق.. نیک و جنی سمت چاقو رفتن که نیک موفق شد بگیرتش چاقورو رو بازوی جنی کشید و جنی از درد زیاد ناله ای بلند سرداد...چاقورو پرت کرد.و سعی کرد جنی رو خفه کنه گلوش رو محکم فشار میداد.. جنی با پاش یکی زد به شکم نیک جنی بلند شد و چاقو رو چندبار تو شکم نیک فرو کرد نیک هم از درد به لباس جنی چنگ میزد .. وقتی مطمئن شد که مرده بلند شد چاقورو هم انداخت گوشه اتاق و از اونجا خارج شد به سمت خروجی رفت همه نگاش میکردن.. نگهبان هاجلوش رو گرفتن
نگهبان 1: این چه وضعیه کجا میری؟!
جنی: داشتن اذیتم میکردن آقای نیک نجاتم داد گفت پایین منتظرش باشم ...
نگهبان 2: برو بیرون منتظر باش..
جنی ازاونجا اومد بیرون با پاهای برهنه و لباس های پاره شده.. صورت و دستش همش خون بود و سوزش داشت.. همین که چند قدم ازاونجا دور شد صدای گوش خراشی بلند شد کل اونجا رفت رو هوا داد و جیغ آدم هایی که از درد کمک میخواستن آزارش میداد.. چرا اون؟! بین این همه ادم چرا باید این شغلو داشته باشه؟! چرا دختر پدری شد که ۱درصدم براش اهمیت نداشت؟! بی حوصله شروع کرد به راه رفتن..
حالش زیادی بد بود... در اون تاریکی فقط یه مغازه کوچک نور داشت که معلوم بود صاحبش میخواست ببنده.. رو به اونجا پا تند کرد
جنی: آهای ببخشید!
...: بفرمایید؟!
با دختری مواجه شد که بهش میخورد تقریبا۲۰سالش باشه اون واقعا زیبا بود!
جنی: میشه یه پاکت سیگار بدی بهم؟!
..: تو حالت خوب نیست سیگار میخوای چیکار؟!
جنی: فقط بهم بده!
دختر دوباره مغازه رو باز کرد و وارد شدن بهش یه پاکت سیگار داد .. جنی همونجا شروع کرد به کشیدن سیگار...
..: میشه بپرسم خونتون کجاست ؟!
جنی: زیاد دور نیست چرا؟!
...: بیا میخوام برسونمت! یه موتور دارم ولی خوب کار میکنه!
جنی چون واقعا حالش خوب نبود و تار میدید قبول کرد که بادختر بره.. سوار شدن و راه افتادن جنی بهش آدرسو گفت چندمین بعد رسیدن..
۵.۷k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.