دنیا دور سرم می چرخه ، حس عجیبی دارم ، انگار وارد ی خلاء
دنیا دور سرم میچرخه ، حس عجیبی دارم ، انگار وارد ی خلاء عجیبی شدم که خارج شدن ازش غیرممکنه ، به اطرافم نگاه میکنم ، همه چیز به طور عجیبی انگار متوقف شده ، اما امکان نداره! من میتونم صدای تیک تاک ساعت و بشنوم ، جوری که صداش درعین حالی که برام آرامش بخشه ، رومخ هم هست ، انگار نمیتونم هیچ چیزی و حس کنم و حتی باعث میشه که انگار خودمم واقعی نباشم ، صدام توی مغزم اکو میشه ، باعث میشه حس بدی پیدا کنم ، و سردرد! حال و احوالتم و بدتر از هرچیز دیگه ای میکنه ، بیحال روی زمین میشینم ، دستام و روی سرم میزارم ، چندبار با دست راستم ضربه های محکمی رو روی سرم میکوبم ، به این فکرمیکنم که شاید با اینکار آروم بشم ، ولی چیزی تغییر نمیکنه ، نگاهی به دستام میاندازم و تنها چیزی که به مغزم خطور میکنه اینه که مشت بزن! مشت بزن ، دستام و مشت میکنم و به سمت دیوار پشت سرم برمیگردم ، با تمام قدرتم چندبار محکم به دیوار میکوبم و خشمی که دارم و سعی میکنم خالی کنم ، میتونم دردی که توی دستام پیچیده رو حس کنم ، حالا آروم شدم؟ شاید .. بیاهمیت روی زمین دراز میکشم و آروم چشمام و میبندم ، ترجیح میدم دیگه به چیزی فکرنکنم ، و کم کم بیتوجه به کاری که کردم به خواب میرم .
۴۶۷
۱۰ دی ۱۴۰۳