٭خونـِ خُوشگِل مَن! -پارت37-
(از رو تخت بلند شدم و سمت وسایلم رفتم)
*بعد گذاشتن تمام وسایل سرجاش*
(یه نگاه جزئی به اطراف انداختم تا مطمئن بشم همهچیز درست و سرجاشه
در حال دید زدن بودم که چشمم به پنجره بزرگ اتاقم که تقربیا روبهروی در ورودی عمارت یکم سمت چپ بود افتاد و ایست کرد
چند قدمی جلو رفتم..
با اینکه موقع مرتب کردن از این پنجره هم گذشتم ولی دقت زیادی بهش نکردم
بچه که بودم دوست داشتم این مدل پنجره رو توی اتاقم داشته باشم
روی طاقچه بزرگی که یه تشک و سهتا کوسن روش بود نشستم و به دیوار تکیه دادم
با اینکه دیروقت بود ولی چراغای حیاط روشن بود و چشمامو که به تاریکی عادت کرده بود اذیت میکرد
بعد یه مدت که چشمام به روشنایی عادت کرد نگاهی دقیق به کل حیاط انداختم
باورم نمیشد! با اینکه توی روز اون قدر هم بد نبود ولی توی شب با نورکاریهایی که داشت بینظیر شده بود!!
به دقیقه نگذشت که سئویون رو دیدم از در اصلی اومد تو و با یه چیزی توی دستش که شبیه کنترل بود چراغای حیاط رو خاموش میکرد
چون کمکم نور کم میشد زمانی نگذشت که تونستم اطرافمو ببینم، البته نور ماه کامل هم باعث میشد بهتر ببینم
سئویون بعد اینکه کل چراغها رو خاموش کرد رفت روی صندلی کنار درخت نشست و سرشو گذاشت روی میز
کیفی که دستش بود رو هم روی میز انداخت و دکمش باز شد و چند تا برگه ازش اومد بیرون..
یکی از بهترین خصوصیتام چشمهای تیزم بود و اگه این پنجره بخار نگرفته بود میتونستم بفهمم اون برگه ها چیه
نگاهی کامل به پنجره انداختم و یه دریچه کوچیک بالاش دیدم
بلند شدم و هرجور شده بود دریچه رو باز کردم که باد سردی اتاقو پر کرد)
من:ههووفف یخمک شدمم
(ولی من فضولتر از این حرفها بودم پس بیخیال چسبیدم به پنجره و سعی کردم ببینم توی اون برگه چیه)
من:{باصدایی که از ته چاه درمیاد}چیی؟! اون عکس منه؟! چرا مشخصات من تو اون برگس؟!
(در لحضه سئویون که انگار صدامو شنیده باشه سرشو آورد بالا
منم هول کرده تعادلم رو از دست دادمو محکم به زمین اصابت کردم..)
*بعد گذاشتن تمام وسایل سرجاش*
(یه نگاه جزئی به اطراف انداختم تا مطمئن بشم همهچیز درست و سرجاشه
در حال دید زدن بودم که چشمم به پنجره بزرگ اتاقم که تقربیا روبهروی در ورودی عمارت یکم سمت چپ بود افتاد و ایست کرد
چند قدمی جلو رفتم..
با اینکه موقع مرتب کردن از این پنجره هم گذشتم ولی دقت زیادی بهش نکردم
بچه که بودم دوست داشتم این مدل پنجره رو توی اتاقم داشته باشم
روی طاقچه بزرگی که یه تشک و سهتا کوسن روش بود نشستم و به دیوار تکیه دادم
با اینکه دیروقت بود ولی چراغای حیاط روشن بود و چشمامو که به تاریکی عادت کرده بود اذیت میکرد
بعد یه مدت که چشمام به روشنایی عادت کرد نگاهی دقیق به کل حیاط انداختم
باورم نمیشد! با اینکه توی روز اون قدر هم بد نبود ولی توی شب با نورکاریهایی که داشت بینظیر شده بود!!
به دقیقه نگذشت که سئویون رو دیدم از در اصلی اومد تو و با یه چیزی توی دستش که شبیه کنترل بود چراغای حیاط رو خاموش میکرد
چون کمکم نور کم میشد زمانی نگذشت که تونستم اطرافمو ببینم، البته نور ماه کامل هم باعث میشد بهتر ببینم
سئویون بعد اینکه کل چراغها رو خاموش کرد رفت روی صندلی کنار درخت نشست و سرشو گذاشت روی میز
کیفی که دستش بود رو هم روی میز انداخت و دکمش باز شد و چند تا برگه ازش اومد بیرون..
یکی از بهترین خصوصیتام چشمهای تیزم بود و اگه این پنجره بخار نگرفته بود میتونستم بفهمم اون برگه ها چیه
نگاهی کامل به پنجره انداختم و یه دریچه کوچیک بالاش دیدم
بلند شدم و هرجور شده بود دریچه رو باز کردم که باد سردی اتاقو پر کرد)
من:ههووفف یخمک شدمم
(ولی من فضولتر از این حرفها بودم پس بیخیال چسبیدم به پنجره و سعی کردم ببینم توی اون برگه چیه)
من:{باصدایی که از ته چاه درمیاد}چیی؟! اون عکس منه؟! چرا مشخصات من تو اون برگس؟!
(در لحضه سئویون که انگار صدامو شنیده باشه سرشو آورد بالا
منم هول کرده تعادلم رو از دست دادمو محکم به زمین اصابت کردم..)
۶۳۱
۱۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.