خون اشام من
خون اشام من
part 1
سلام من پارک ا/ت هستم و ۲۳ سالمه امروز قرار بود با دوستام بریم جنگل تا یکم خوشبگذرونیم ساعت ۹ باید میرفتم پایین تا لونا(دوستش)بیاد دنبالم تا باهم بریم سمت جنگل لباسمو پوشیدم (عکسشو میزارم)موهامم دم اسبی بستم و یه ارایش لایت کردم یهو لونا زنگ زد
علامت لونا& علامت ا/ت
&سلام بر دوست شنقلم
سلام گوساله😂
&حاضری شدی؟
اره
&خب پس بیا دم در منتظرم
پایان مکالمه
سریع کولمو ورداشتم و به سمت در رفتم
پرش زمانی به جنگل
وای دخترا چه حنگل ترسناکیه چجوری می خوایم تا شب بمونیم
(خب بگم که اکیپشون ۶ نفرست و دیگه شخصیت فرعین نیاز نیست بشناسینشون)
₩وای اره ا/ت راست میگه
×نترسین ترسوها قراره باهم مارشمالو کباب کنیم داستان ترسناک بگیم خیلی حال میدهه
همه باهم :هورااااا کلی خوشمیگذره
پرش زمانی شب
دخترا داشتن مارشمالو کباب میکردن و موقع گفتن داستان ترسناک بود نوبت لینا شد
&افسانه ها میگن یه ومپایر تو جنگل زندگی میکنه که خیلی جذابه و خوشگله اون تویه کاخ خیلی بزرگ زندگی میکنه یه تمامن مشکیه و تم داخل خونه قرمز و مشکی و پر خدمنکار های عجیب غریب تر که حتی از خود اربابشون یعنی ومپایره ترسناکترن
₩وای تو جنگل ت...تو ا...ین جنگ...ل که ..نیست (لکنت)
×تو چقدر ترسویی بسه دیگه زود باشین بریم بخوابیم
ویو ا/ت
راستش یکم ترسیدم اما نه بابا این چیزا واقعی نیست ولی اگه واقعی باشه چی(خودرگیری داره😅)
رفتیم داخل چادر که بخوابیم وسطای ساعت ۳ صبح بود که از خواب بیدار شدم صدای خش خش از بیرون میومد ترسیدم رفتم بیرون ببنم چی در انتظارمونه که با یه خرگوش با چشمای قرمز بر خوردم خیلی نلز بود اما در این حال ترسناک چون تو اون تاریکی چشمای قرمزش میدرخشید یهو دویید به یه سمت از جنگل منم فضولیم گل کرد و رفتم دنبالش که یهو.....
part 1
سلام من پارک ا/ت هستم و ۲۳ سالمه امروز قرار بود با دوستام بریم جنگل تا یکم خوشبگذرونیم ساعت ۹ باید میرفتم پایین تا لونا(دوستش)بیاد دنبالم تا باهم بریم سمت جنگل لباسمو پوشیدم (عکسشو میزارم)موهامم دم اسبی بستم و یه ارایش لایت کردم یهو لونا زنگ زد
علامت لونا& علامت ا/ت
&سلام بر دوست شنقلم
سلام گوساله😂
&حاضری شدی؟
اره
&خب پس بیا دم در منتظرم
پایان مکالمه
سریع کولمو ورداشتم و به سمت در رفتم
پرش زمانی به جنگل
وای دخترا چه حنگل ترسناکیه چجوری می خوایم تا شب بمونیم
(خب بگم که اکیپشون ۶ نفرست و دیگه شخصیت فرعین نیاز نیست بشناسینشون)
₩وای اره ا/ت راست میگه
×نترسین ترسوها قراره باهم مارشمالو کباب کنیم داستان ترسناک بگیم خیلی حال میدهه
همه باهم :هورااااا کلی خوشمیگذره
پرش زمانی شب
دخترا داشتن مارشمالو کباب میکردن و موقع گفتن داستان ترسناک بود نوبت لینا شد
&افسانه ها میگن یه ومپایر تو جنگل زندگی میکنه که خیلی جذابه و خوشگله اون تویه کاخ خیلی بزرگ زندگی میکنه یه تمامن مشکیه و تم داخل خونه قرمز و مشکی و پر خدمنکار های عجیب غریب تر که حتی از خود اربابشون یعنی ومپایره ترسناکترن
₩وای تو جنگل ت...تو ا...ین جنگ...ل که ..نیست (لکنت)
×تو چقدر ترسویی بسه دیگه زود باشین بریم بخوابیم
ویو ا/ت
راستش یکم ترسیدم اما نه بابا این چیزا واقعی نیست ولی اگه واقعی باشه چی(خودرگیری داره😅)
رفتیم داخل چادر که بخوابیم وسطای ساعت ۳ صبح بود که از خواب بیدار شدم صدای خش خش از بیرون میومد ترسیدم رفتم بیرون ببنم چی در انتظارمونه که با یه خرگوش با چشمای قرمز بر خوردم خیلی نلز بود اما در این حال ترسناک چون تو اون تاریکی چشمای قرمزش میدرخشید یهو دویید به یه سمت از جنگل منم فضولیم گل کرد و رفتم دنبالش که یهو.....
۷.۸k
۰۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.