دوست کوچولوی من))
.
یهپسر بچهی خیلی درونگرایتنهابودم،
تومدرسهکسیبهمزورنمیگفت
ولی دوستای زیادی هم نداشتم،
سخت بود زود اعتماد کنم،
ادما،خطرناکن..
اینو مامانم همیشه بهم میگفت..
مادرم بعده شیش سال زندگی با پدرم،
دقیقا وقتی،
مادرم منو حامله بود،
پدرم با دوسته مادرم بهش خیانت کرد،
و اونو طوری کتک زد که نزدیک بود من بمیرم،
خوشبختانه پدرو مادره مادرم پشتش بودن و نزاشتن اذیت بشه،
اما مامانم میگفت،
منو بابات عاشقه هم بودیم و توی اون شیش سال حتی یه بارم منو نزده بود،و کم پیش میومد دعوا کنیم،
اما اون شب،عوض شد،
خطرناک شدو..
کلا،به ادما نمیشه اعتماد کرد،
پدرم میخواست منو بکشه چی از این بدتر!؟
یه روز مامانم برام خرگوش خرید،
یه خرگوشه بامزهٔ گوگولی،
همه چی خوب بود،
تا اینکه..
خرگوش کوچولوی گوگولیه منم مُرد..
دیگه به حیونای گوگولی هم نمیشه اعتماد کرد)))))))
.
خودم نوشتمش:)میدونمخوبنشد~
#نویسندهٔ_روانی
یهپسر بچهی خیلی درونگرایتنهابودم،
تومدرسهکسیبهمزورنمیگفت
ولی دوستای زیادی هم نداشتم،
سخت بود زود اعتماد کنم،
ادما،خطرناکن..
اینو مامانم همیشه بهم میگفت..
مادرم بعده شیش سال زندگی با پدرم،
دقیقا وقتی،
مادرم منو حامله بود،
پدرم با دوسته مادرم بهش خیانت کرد،
و اونو طوری کتک زد که نزدیک بود من بمیرم،
خوشبختانه پدرو مادره مادرم پشتش بودن و نزاشتن اذیت بشه،
اما مامانم میگفت،
منو بابات عاشقه هم بودیم و توی اون شیش سال حتی یه بارم منو نزده بود،و کم پیش میومد دعوا کنیم،
اما اون شب،عوض شد،
خطرناک شدو..
کلا،به ادما نمیشه اعتماد کرد،
پدرم میخواست منو بکشه چی از این بدتر!؟
یه روز مامانم برام خرگوش خرید،
یه خرگوشه بامزهٔ گوگولی،
همه چی خوب بود،
تا اینکه..
خرگوش کوچولوی گوگولیه منم مُرد..
دیگه به حیونای گوگولی هم نمیشه اعتماد کرد)))))))
.
خودم نوشتمش:)میدونمخوبنشد~
#نویسندهٔ_روانی
۵.۱k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳