💦رمان زمستان💦 پارت 53
🖤
《رمان زمستون❄》
دیانا: از حموم اومدم و لباسامو پوشیدم دوست نداشتم با ارسلان چشم تو چشم بشم...تو این فکرا بودم ک صدای کوبیده شدن در اومد....ارسلان رفت ی نفس عمیقی کشیدم و سرمو گرم کردم تا شب
ارسلان شب نیومد...نمیدونم چرا نگرانش بودم گوشیمو برداشتم و شماره ارسلان و گرفتم...
_الو ارسلان
+بله؟
_کجایی؟
+باید جواب پس بدم؟
_واسه خودم متاسفم ک نگران تو شدم...تلفنو قطع کردم...
○یک ماه بعد○
دیانا: یک ماه همینجوری گذشت ارسلان شبا دیر دقت میومد یا اصلا نمیومد حتی جوری بود ک با هم چشم تو چشم نمیشدیم...
احساس میکردم بعد اون شب ارسلان باهام سرد شده...با این فکرم بغض سنگینی گلوم گرفت ک قورتش دادم...نشسته بودم و داشتم تی وی نگاه میکردم و ی چیزی میخوردم به عنوان ناهار ک در خونه باز شد...بدون نگاه به پشت ک مطمئن بودم ارسلان هیچی نگفتم...
ارسلان: سلام
دیانا: سکوت کردم..
ارسلان: کری یا کور؟
دیانا: هیچ کدوم نیستم فقط بعضی ادما دیگ واسم مهم نیستن...
ارسلان: دیانا
دیانا: بدون توجه به صدا کردنش از روی کاناپه پاشدم و رفتم سمت اتاقم ک دستمو کشید و افتادم تو بغلش ازش فاصله گرفتم و روبه روش وایستادم خیلی نزدیک بودم بهش جوری ک نفسامون با هم رد و بدل میشد...
ارسلان: وقتی صدات میکنم به حرفم گوش کن
دیانا: هر وقت بهم نیاز داری هستی چه نفعی واسه من داره؟
ارسلان: من درگیرم این روزا امیدوارم بتونی درکم کنی...
دیانا: امیدوارم توام بتونی منو درک کنی ک منو ی ماهع خیلی راحت ول کردی...ازش فاصله گرفتم و رفتم تو اتاق درو قفل کردم...
ارسلان: وقتی دیانا رف خیره به جای خالیش شدم...لعنت بهت مهراب ک منو به این روز انداختی(زیر لب)
دیانا: با گوشیم داشتم ور میرفتم ک متوجه تاریخ شدم فردا 28 آذر بود روزی ک من چشممو روبه این دنیای مضخرف باز کردم....ولی کیه که واسش مهم باشه هر سال نیکا واسم تولد میگرف و بقیو رو دعوت میکرد ولی امسال....
(از اهنگ کاور متنفرم ولی کاور نداشتم😂😒)
《رمان زمستون❄》
دیانا: از حموم اومدم و لباسامو پوشیدم دوست نداشتم با ارسلان چشم تو چشم بشم...تو این فکرا بودم ک صدای کوبیده شدن در اومد....ارسلان رفت ی نفس عمیقی کشیدم و سرمو گرم کردم تا شب
ارسلان شب نیومد...نمیدونم چرا نگرانش بودم گوشیمو برداشتم و شماره ارسلان و گرفتم...
_الو ارسلان
+بله؟
_کجایی؟
+باید جواب پس بدم؟
_واسه خودم متاسفم ک نگران تو شدم...تلفنو قطع کردم...
○یک ماه بعد○
دیانا: یک ماه همینجوری گذشت ارسلان شبا دیر دقت میومد یا اصلا نمیومد حتی جوری بود ک با هم چشم تو چشم نمیشدیم...
احساس میکردم بعد اون شب ارسلان باهام سرد شده...با این فکرم بغض سنگینی گلوم گرفت ک قورتش دادم...نشسته بودم و داشتم تی وی نگاه میکردم و ی چیزی میخوردم به عنوان ناهار ک در خونه باز شد...بدون نگاه به پشت ک مطمئن بودم ارسلان هیچی نگفتم...
ارسلان: سلام
دیانا: سکوت کردم..
ارسلان: کری یا کور؟
دیانا: هیچ کدوم نیستم فقط بعضی ادما دیگ واسم مهم نیستن...
ارسلان: دیانا
دیانا: بدون توجه به صدا کردنش از روی کاناپه پاشدم و رفتم سمت اتاقم ک دستمو کشید و افتادم تو بغلش ازش فاصله گرفتم و روبه روش وایستادم خیلی نزدیک بودم بهش جوری ک نفسامون با هم رد و بدل میشد...
ارسلان: وقتی صدات میکنم به حرفم گوش کن
دیانا: هر وقت بهم نیاز داری هستی چه نفعی واسه من داره؟
ارسلان: من درگیرم این روزا امیدوارم بتونی درکم کنی...
دیانا: امیدوارم توام بتونی منو درک کنی ک منو ی ماهع خیلی راحت ول کردی...ازش فاصله گرفتم و رفتم تو اتاق درو قفل کردم...
ارسلان: وقتی دیانا رف خیره به جای خالیش شدم...لعنت بهت مهراب ک منو به این روز انداختی(زیر لب)
دیانا: با گوشیم داشتم ور میرفتم ک متوجه تاریخ شدم فردا 28 آذر بود روزی ک من چشممو روبه این دنیای مضخرف باز کردم....ولی کیه که واسش مهم باشه هر سال نیکا واسم تولد میگرف و بقیو رو دعوت میکرد ولی امسال....
(از اهنگ کاور متنفرم ولی کاور نداشتم😂😒)
۱۰۶.۶k
۲۲ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.