فیک لحظه پارت۱
فیک لحظه پارت۱
یه شب سرد و تاریک
هیچ کسی تو شهر دیده نمیشد
انگار همه به خاطر اون گوشه گیر بودن...
یه قاتل زنجیره ای که سال ها کسی نتونسته بشناستش و خب.... از هرکسی که خوشش نمیومد با بی رحمی و فجیع ترین شکل ممکن به قتل میرسوند...
_هممم امروز خیلی خسته شدم زودی باید این دو تا رو دفن کنم، فک کنم یه ساعت بعد خونه باشم...
این حرفا رو زیر لبش و با نارضایتی میگفت و اصن حال نداشت، مطمئنم کسی بش نزدیک میشد همونجا با یه حرکت دخلشو در می آورد
_ فک کنم اینجا خوب باشه
از شانس بیل کنار درخت رو ور داشت آخه اونجا نزدیک مزرعه بود...
بعد اینکه هردوشون زیر زمین دفن کرد خیالش راحت شد و خیلی سریع خودشو به خونش رسوند...
خیلی خونسرد در خونه رو باز کرد ...
_ سلاااام به خونه قشنگم!!!
اونجا خونه معمولی نبود یه عمارت قدیمی که خیلی ساختمون عجیبی داشت مث محل زندگی ارواح میموند ...
معلومه... مگه از یه قاتل روانی چه انتظاری داری؟
_ام....جنازه اون زنیکه احمق اینجا چیکار میکنه وای یادم رفته دفنش کنم... مشکلی نیست فعلا بزارم تو صندوق فردا دفنش میکنم...
از پله بالا میرفت که صدایی شنید...
_کیه؟ کسی اینجاس؟
هیچ جوابی نشنید
فک کرد شاید اشتباهی شنیده ولی یه حسی بش میگف که کسی اونجا قائم شده
رفت اتاق که حسابی استراحت کنه، چشاشو که بست دید کسی بدو بدو از جلوش رد شد...
خودشو به اون راه زد آخه دلش واسه اون یه نفر که دزدکی وارد خونش شده میسوخت
(رسما اون تیکه تیکه میکنه....)
همینکه میخواست در عمارتو باز کنه که از اونجا فرار کنه، عه در قفله...
مو به تنش سیخ شده بود وقتی اون جنازه تو صندوق رو دید و فهمید صاحب این خونه یه آدم نرمال نیس....
از پله ها پایین اومد
_ هه هه هه... خوبی؟
آ آ آره...(صداش واقعا میلرزید)
_نترس باهات کاری ندارم کوچولو
ببخشید من قصد دزدی نداشتم من همین الان میرم ممنونم...(خودشم نمیدونس چی میگه)
_ نیاز به ترس نیست اینجا چیز ترسناکی هس مگه؟
حتی به روی پسره نگا نمیکرد میدونس اگه خون روی صورتشو میدید رسما غش میکرد....
از صدای پسره فهمیده بود قصد انجام کار خاصی و نداره....
بعد دو سه دیقه...
پسره با عصبانیت بش گف تو چجوری میتونی یه جنازه رو صندوق قائم کنی؟
_ خب...
یعنی میگم حق انجام همچین کاری رو نداری..
_ برا من مهم نیس که مردم چه فکری میکنن
فک کنم داری پررو میشی میخوای مث همون قربانی ها دخلتو در بیارم؟...
تصمیم گرفت با چشای بسته از پله ها پایین بیاد...
بش آروم آروم نزدیک شد یه چاقوی سیصد ساله که از خاندان قدیمیش به ارث رسیده بود رو از جیبش در آورد... همینکه میخواست چشماشو وا کنه و مستقیم بکنه تو صورتش!...
چش تو چش شدن ...
چاقو از دستش افتاد...
نتونست خودشو جلوی اون چشمای معصوم کنترل کنه...
مایل به پارت بعدی؟
یه شب سرد و تاریک
هیچ کسی تو شهر دیده نمیشد
انگار همه به خاطر اون گوشه گیر بودن...
یه قاتل زنجیره ای که سال ها کسی نتونسته بشناستش و خب.... از هرکسی که خوشش نمیومد با بی رحمی و فجیع ترین شکل ممکن به قتل میرسوند...
_هممم امروز خیلی خسته شدم زودی باید این دو تا رو دفن کنم، فک کنم یه ساعت بعد خونه باشم...
این حرفا رو زیر لبش و با نارضایتی میگفت و اصن حال نداشت، مطمئنم کسی بش نزدیک میشد همونجا با یه حرکت دخلشو در می آورد
_ فک کنم اینجا خوب باشه
از شانس بیل کنار درخت رو ور داشت آخه اونجا نزدیک مزرعه بود...
بعد اینکه هردوشون زیر زمین دفن کرد خیالش راحت شد و خیلی سریع خودشو به خونش رسوند...
خیلی خونسرد در خونه رو باز کرد ...
_ سلاااام به خونه قشنگم!!!
اونجا خونه معمولی نبود یه عمارت قدیمی که خیلی ساختمون عجیبی داشت مث محل زندگی ارواح میموند ...
معلومه... مگه از یه قاتل روانی چه انتظاری داری؟
_ام....جنازه اون زنیکه احمق اینجا چیکار میکنه وای یادم رفته دفنش کنم... مشکلی نیست فعلا بزارم تو صندوق فردا دفنش میکنم...
از پله بالا میرفت که صدایی شنید...
_کیه؟ کسی اینجاس؟
هیچ جوابی نشنید
فک کرد شاید اشتباهی شنیده ولی یه حسی بش میگف که کسی اونجا قائم شده
رفت اتاق که حسابی استراحت کنه، چشاشو که بست دید کسی بدو بدو از جلوش رد شد...
خودشو به اون راه زد آخه دلش واسه اون یه نفر که دزدکی وارد خونش شده میسوخت
(رسما اون تیکه تیکه میکنه....)
همینکه میخواست در عمارتو باز کنه که از اونجا فرار کنه، عه در قفله...
مو به تنش سیخ شده بود وقتی اون جنازه تو صندوق رو دید و فهمید صاحب این خونه یه آدم نرمال نیس....
از پله ها پایین اومد
_ هه هه هه... خوبی؟
آ آ آره...(صداش واقعا میلرزید)
_نترس باهات کاری ندارم کوچولو
ببخشید من قصد دزدی نداشتم من همین الان میرم ممنونم...(خودشم نمیدونس چی میگه)
_ نیاز به ترس نیست اینجا چیز ترسناکی هس مگه؟
حتی به روی پسره نگا نمیکرد میدونس اگه خون روی صورتشو میدید رسما غش میکرد....
از صدای پسره فهمیده بود قصد انجام کار خاصی و نداره....
بعد دو سه دیقه...
پسره با عصبانیت بش گف تو چجوری میتونی یه جنازه رو صندوق قائم کنی؟
_ خب...
یعنی میگم حق انجام همچین کاری رو نداری..
_ برا من مهم نیس که مردم چه فکری میکنن
فک کنم داری پررو میشی میخوای مث همون قربانی ها دخلتو در بیارم؟...
تصمیم گرفت با چشای بسته از پله ها پایین بیاد...
بش آروم آروم نزدیک شد یه چاقوی سیصد ساله که از خاندان قدیمیش به ارث رسیده بود رو از جیبش در آورد... همینکه میخواست چشماشو وا کنه و مستقیم بکنه تو صورتش!...
چش تو چش شدن ...
چاقو از دستش افتاد...
نتونست خودشو جلوی اون چشمای معصوم کنترل کنه...
مایل به پارت بعدی؟
۴.۰k
۰۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.