دازای اوسامو عشق پنهان
و اونا دویدن و طبق معمول
چویا اول اتسوشی دوم دازای آخر
£ا:چطوری پاندای تنبل
€:خب شما ها....خیلی نامردی میدوید...(نقطه ها نفس نفس)
#من مردم نفسم بالا نمی یاد
£:تنها فرد سالم منم اینجا
£:چه ربطی داره دازای حالا برو غذا هارو بیار پاندای تنبل
و دازای رفت غذا هارو آورد و باهم خوردن و اتسوشی و چویا خاطراتی که باهم داشتن و به دازای گفتن و کلی خوش گذروندن که شب شد چون کلبه دوتا اتاق داشت اتسوشی رفت توی یه اتاق و دازای و چویا هم توی اون یکی اتاق.
£هوی دراز بانداژی
€بله چیبی جونم
چویا با یه مظلومیت خودشو تو بغل دازای جا کرد
€چیشد فدات شم
£دلم گرفت یهو اومدم بغلت عیبی داره
€نه فدات شم تازه میخوام یه نامه به پدر و مادرم بفرستم درمورد ازدواج مون
ودازای همینطور که چویا تو بغلش بود رفت سمت تخت و چویا رو گذاشت روش و خودش کنارش داراز کشید و دوباره چویا رو بغل کرد
£چیییی نه اگه پدرومادرت قبول نکن چی (بغض)
دازای توی این چهار پنچ ماهی که با چویا بود خیلی میدونست توی هر حالتی چیکار میکنه کی بغض میکنه کی خوشحال کی ناراحت واقعا اصلا نمیتونست بغض و ناراحتی بیبی شو ببینه
€چرا بغض کردی فدات شم مطمئنم قبول میکنن
£دازای خیلی دوست دارم
€منم همینطور حالا بیا بخوابیم امروز خیلی بهمون خوش گذشت. £آره
و دازای پتو رو کشیدن روشون و خوابیدن تو بغل هم
و انور ماجرا اتسوشی
کنار پنجره داشت با ماه کامل حرف میزد
#میدونی خیلی امروز اتفاقای عجیب افتاد خوردم به پسر اوسامو ها بعد اون پسرو دیدم خیلی خوش قیافه بود چی دارم میگم بس کن اتسوشی بعد به طور ناگهانی چویا رو با پسر بزرگتر اوسامو دیدم کلی خوش گذروندیم تا حالا انقدر خوش نگذروندنم
و رفت که بخوابه
و...
گیگلییی تا پارت های بعد تو خماریش بمونید
فکر کردین این زندگی انقدر شاد میمونه؟ نظرتون چی ؟ تو کامنت ها بهم بگین
تا پارت های بعدی
سایونورا
چویا اول اتسوشی دوم دازای آخر
£ا:چطوری پاندای تنبل
€:خب شما ها....خیلی نامردی میدوید...(نقطه ها نفس نفس)
#من مردم نفسم بالا نمی یاد
£:تنها فرد سالم منم اینجا
£:چه ربطی داره دازای حالا برو غذا هارو بیار پاندای تنبل
و دازای رفت غذا هارو آورد و باهم خوردن و اتسوشی و چویا خاطراتی که باهم داشتن و به دازای گفتن و کلی خوش گذروندن که شب شد چون کلبه دوتا اتاق داشت اتسوشی رفت توی یه اتاق و دازای و چویا هم توی اون یکی اتاق.
£هوی دراز بانداژی
€بله چیبی جونم
چویا با یه مظلومیت خودشو تو بغل دازای جا کرد
€چیشد فدات شم
£دلم گرفت یهو اومدم بغلت عیبی داره
€نه فدات شم تازه میخوام یه نامه به پدر و مادرم بفرستم درمورد ازدواج مون
ودازای همینطور که چویا تو بغلش بود رفت سمت تخت و چویا رو گذاشت روش و خودش کنارش داراز کشید و دوباره چویا رو بغل کرد
£چیییی نه اگه پدرومادرت قبول نکن چی (بغض)
دازای توی این چهار پنچ ماهی که با چویا بود خیلی میدونست توی هر حالتی چیکار میکنه کی بغض میکنه کی خوشحال کی ناراحت واقعا اصلا نمیتونست بغض و ناراحتی بیبی شو ببینه
€چرا بغض کردی فدات شم مطمئنم قبول میکنن
£دازای خیلی دوست دارم
€منم همینطور حالا بیا بخوابیم امروز خیلی بهمون خوش گذشت. £آره
و دازای پتو رو کشیدن روشون و خوابیدن تو بغل هم
و انور ماجرا اتسوشی
کنار پنجره داشت با ماه کامل حرف میزد
#میدونی خیلی امروز اتفاقای عجیب افتاد خوردم به پسر اوسامو ها بعد اون پسرو دیدم خیلی خوش قیافه بود چی دارم میگم بس کن اتسوشی بعد به طور ناگهانی چویا رو با پسر بزرگتر اوسامو دیدم کلی خوش گذروندیم تا حالا انقدر خوش نگذروندنم
و رفت که بخوابه
و...
گیگلییی تا پارت های بعد تو خماریش بمونید
فکر کردین این زندگی انقدر شاد میمونه؟ نظرتون چی ؟ تو کامنت ها بهم بگین
تا پارت های بعدی
سایونورا
۱.۳k
۱۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.