چند پارتی کوک🧡🐣⛓️ p④1
کوک « اولین بار بود با جونگی میرفتم بیرون...خیلی شاد و شنگول بود حتی با اینکه زخم کنار لبش بازم جاشمونده بود...تمام راه با چشای اکلیلی اطراف رو نگاه میکرد...هیچوقت نبردمش شهر بازی...اصن نمیدونم چی دوست داره....اهم...خب اصن میخوای کجا بری هوم؟
جونگی « خیلی لحنش سرد بود ولی بازم بهتر از هیچیه...اوممم...میسه بلیم بستی فلوشی ک کنارش علوسک فروشیه...توروخدا میسه فقط یه علوسک بلام بگیلین؟ من...منم دوست دالم داشته باشم یکی🥺💔
کوک « بغض تو صداش اذیتم میکرد...اه به چی فک میکنی جئون...تو قراره به شاه پسرت برسی...همه میدونن اگه اینو بعد جونگ سوک بدنیا نمیآوردن هم مشکلی ایجاد نمیشد...اهم ولی من ی نظر دیگه دارم....بریم همون شهر بازی که جونگ سوک رو همیشه میبرم هوم!
جونگی « و..واقعنی؟ 🥹
راوی « اونا به شهر بازی رفتند...شهربازی بزرگی بود...جونگی با چشمایی که ازش ستاره میبارید اطراف رو نگاه میکرد...خب مسلما هیجان داشت چون اولین بارش بود...همه ی بازیا رو با ذوق و شوق میرفت و تو هر بازی لبخند رو لباش بود...جونگکوک با دیدن خنده های جونگی ناخوداگاه لبخند رو لباش ظاهر میشد...
تقریبا شب شده بود و وقت رفتن بود اما بازم رفتار سرد کوک با جونگی تغییری نکرده بود...
جونگی « ووویییی...باباییی مرسییی خیلی خوب بود...
کوک « اوم باشه...بستنی میخوای؟
جونگی « برام میخرین...و علوسک چی؟
کوک «ببینمچی میشه....
.
.
کوک « کدوم عروسک رو میخوای؟
جونگی « اون بنقشه که اخر اخره...
کوک « ها؟! اون که، خیلی ارزونه و زشته...یکی دیگه بردار...آبرمونو میبری فک میکنه فقیریم...کلی عروسک بهتر هست
جونگی « آخه اون خیلی تنهاس...نه دوستی داره...نه همبازی...نه مامانی...نه بابایی..منم بعضی وقتا تهنام...خب باهم دوست میشیم بازی میتنیم...
راوی « کوک آهی کشید و اون عروسک رو حساب کرد و از مغازه اومدن بیرون..
کوک « گوش کن آم بچه...برو صندلی روبروی بستنی فروشی بشین تا برم بستنی بخرم و بیام...
راوی «کوک چون نمیدونست جونگی چه بستنی دوست داره براش بستنی توت فرنگی گرفت و برای خودشم وانیلی...رفت و کنارش نشست...
جونگی « خیلی لحنش سرد بود ولی بازم بهتر از هیچیه...اوممم...میسه بلیم بستی فلوشی ک کنارش علوسک فروشیه...توروخدا میسه فقط یه علوسک بلام بگیلین؟ من...منم دوست دالم داشته باشم یکی🥺💔
کوک « بغض تو صداش اذیتم میکرد...اه به چی فک میکنی جئون...تو قراره به شاه پسرت برسی...همه میدونن اگه اینو بعد جونگ سوک بدنیا نمیآوردن هم مشکلی ایجاد نمیشد...اهم ولی من ی نظر دیگه دارم....بریم همون شهر بازی که جونگ سوک رو همیشه میبرم هوم!
جونگی « و..واقعنی؟ 🥹
راوی « اونا به شهر بازی رفتند...شهربازی بزرگی بود...جونگی با چشمایی که ازش ستاره میبارید اطراف رو نگاه میکرد...خب مسلما هیجان داشت چون اولین بارش بود...همه ی بازیا رو با ذوق و شوق میرفت و تو هر بازی لبخند رو لباش بود...جونگکوک با دیدن خنده های جونگی ناخوداگاه لبخند رو لباش ظاهر میشد...
تقریبا شب شده بود و وقت رفتن بود اما بازم رفتار سرد کوک با جونگی تغییری نکرده بود...
جونگی « ووویییی...باباییی مرسییی خیلی خوب بود...
کوک « اوم باشه...بستنی میخوای؟
جونگی « برام میخرین...و علوسک چی؟
کوک «ببینمچی میشه....
.
.
کوک « کدوم عروسک رو میخوای؟
جونگی « اون بنقشه که اخر اخره...
کوک « ها؟! اون که، خیلی ارزونه و زشته...یکی دیگه بردار...آبرمونو میبری فک میکنه فقیریم...کلی عروسک بهتر هست
جونگی « آخه اون خیلی تنهاس...نه دوستی داره...نه همبازی...نه مامانی...نه بابایی..منم بعضی وقتا تهنام...خب باهم دوست میشیم بازی میتنیم...
راوی « کوک آهی کشید و اون عروسک رو حساب کرد و از مغازه اومدن بیرون..
کوک « گوش کن آم بچه...برو صندلی روبروی بستنی فروشی بشین تا برم بستنی بخرم و بیام...
راوی «کوک چون نمیدونست جونگی چه بستنی دوست داره براش بستنی توت فرنگی گرفت و برای خودشم وانیلی...رفت و کنارش نشست...
۲۴۷.۰k
۱۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.