عشق جدید بابا
صدای جیغ و شادی بچه ها بعد از تعطیلی مهدکودک، در کوچه و خیابون میپیچید.
هوسوک مثل هر روز سر ساعت به دنبال دخترش از مهدکودک اومد، اما...
× بابا...بابا بیا دیگه
ههرین دختر کوچولو هوسوک، پدرش روصدا زد. چون مدتی میشد که سوار ماشین شده بود، ولی همچنان فکر و نگاه پدرش به معلم جديد دخترش بود.
هوسوک از حالت خلسه خارج شد و برگشت و به دخترش نگاه کرد.
هنوز کمی حواسش پرت بود و گفت:
_ الان میام عزیزم
نگاهش رو از معلمی که در چند متری او ایستاده بود و بچه ها را در حال پراکندگی تماشا می کرد جدا کرد
هوسوک سرانجام سوار ماشین شد و به دل مسیر افتادن
ههرین که متوجه نگاه پدرش به خانوم معلم جدیدشون شده بود با خنده و بی حاشیه گفت:
× بابا خانوم معلم جدیدمو دوست داری؟
با شنیدن این پرسش از طرف دخترش چنان ناگهانی روی ترمز زد که نزدیک بود با ماشین جلویی تصادف کنن
هوسوک لبش رو گاز گرفت و به نشونه اعتراض گفت:
_ عزیزم این چه حرفیه! من فقط میخواستم...که بیشتر با خانوم معلمات آشنا بشم، همین باشه؟
در آخر دستش رو به سر ههرین رسوند ک موهای مرتبش رو بهم ریخت
اما ههرین از جواب صادقانه پدرش ناراحت شد واقعا دلش یه مامان میخواست و خانوم کیم که به جای خانوم پارک پا به ماه به مهدکودک اومده گزینه ای مناسب با پدرش میدونست
سر میز شام دوباره ههرین سر خوردن سبزیجات بشقابش بهانه گرفت و همین باعث گرفتن یه اخطار تند از طرف پدرش شد
_ جانگ ههرین ازت توقع دارم بشقاب رو کامل بخوری
دختر سرش به معنی نه تکون داد و گفت:
× نه...نه...نمیخوام هویج و نخودفرنگی نمیخوام
_ ههرین! بهت میگم بخور
× نه...دوست ندارم
اینبار دختر کوچولو جیغ زد و از سر میز بلند شد و بدو بدو وارد اتاقش شد و در رو محکم بست
هوسوک نفس عمیقی کشید و پل بینیاش رو فشار داد. فشار کاری که روش بود نمیگذاشت با انرژی و مهربون باشه
اوضاع شرکت کوچیکش خوب پیش نمیرفت و نمیتونست یه سرمایهگذار خوب برای گسترش تکنولوژی که با دوستش راه اندازی کرده بودن پیدا کنه
یه لحظه دلش برای ههرین سوخت
تنها راه عاقلانه رو این میدید که با شکلات داخل جیبش، دل دختر کوچولوش رو به دست بیاره
معطل نکرد و...
ادامه تک پارتی داخل کامنت ها
هوسوک مثل هر روز سر ساعت به دنبال دخترش از مهدکودک اومد، اما...
× بابا...بابا بیا دیگه
ههرین دختر کوچولو هوسوک، پدرش روصدا زد. چون مدتی میشد که سوار ماشین شده بود، ولی همچنان فکر و نگاه پدرش به معلم جديد دخترش بود.
هوسوک از حالت خلسه خارج شد و برگشت و به دخترش نگاه کرد.
هنوز کمی حواسش پرت بود و گفت:
_ الان میام عزیزم
نگاهش رو از معلمی که در چند متری او ایستاده بود و بچه ها را در حال پراکندگی تماشا می کرد جدا کرد
هوسوک سرانجام سوار ماشین شد و به دل مسیر افتادن
ههرین که متوجه نگاه پدرش به خانوم معلم جدیدشون شده بود با خنده و بی حاشیه گفت:
× بابا خانوم معلم جدیدمو دوست داری؟
با شنیدن این پرسش از طرف دخترش چنان ناگهانی روی ترمز زد که نزدیک بود با ماشین جلویی تصادف کنن
هوسوک لبش رو گاز گرفت و به نشونه اعتراض گفت:
_ عزیزم این چه حرفیه! من فقط میخواستم...که بیشتر با خانوم معلمات آشنا بشم، همین باشه؟
در آخر دستش رو به سر ههرین رسوند ک موهای مرتبش رو بهم ریخت
اما ههرین از جواب صادقانه پدرش ناراحت شد واقعا دلش یه مامان میخواست و خانوم کیم که به جای خانوم پارک پا به ماه به مهدکودک اومده گزینه ای مناسب با پدرش میدونست
سر میز شام دوباره ههرین سر خوردن سبزیجات بشقابش بهانه گرفت و همین باعث گرفتن یه اخطار تند از طرف پدرش شد
_ جانگ ههرین ازت توقع دارم بشقاب رو کامل بخوری
دختر سرش به معنی نه تکون داد و گفت:
× نه...نه...نمیخوام هویج و نخودفرنگی نمیخوام
_ ههرین! بهت میگم بخور
× نه...دوست ندارم
اینبار دختر کوچولو جیغ زد و از سر میز بلند شد و بدو بدو وارد اتاقش شد و در رو محکم بست
هوسوک نفس عمیقی کشید و پل بینیاش رو فشار داد. فشار کاری که روش بود نمیگذاشت با انرژی و مهربون باشه
اوضاع شرکت کوچیکش خوب پیش نمیرفت و نمیتونست یه سرمایهگذار خوب برای گسترش تکنولوژی که با دوستش راه اندازی کرده بودن پیدا کنه
یه لحظه دلش برای ههرین سوخت
تنها راه عاقلانه رو این میدید که با شکلات داخل جیبش، دل دختر کوچولوش رو به دست بیاره
معطل نکرد و...
ادامه تک پارتی داخل کامنت ها
۳.۰k
۱۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.