فیک عشق خونی پارت10 بخش اول
قسمت دهم: عمارت خطرناک
دکتر جین نیشخندی زد و اروم جوری که خودمون دوتا بشنویم گفت ـــ سایا تو واقعا بین کوک و جیمین گیر کردی! لبخند کم رنگی زدم ـــ حس میکنم دارم به سمت کوک سوق داده میشم چون اریکا با تغییر کردنش باعث شده جیمین از من فاصله بگیره، از سه روز بعد اومدن اریکا جیمین دیگه از من یک قطره خون هم نخورده. اصلا بهم سر نزده! جین مشکوک نگام کرد ـــ اون نمی تونه از اریکا تغذیه کنه چون خون یک خوناشام به شدت تلخه، پس چطور عطشش رو کنترل میکنه؟! بعد زیر لب گفت ـــ یعنی خودشو به خون مصنوعی و مهمونی های کوک قانع کرده؟ ولی این از جیمین بعیده. متعجب نگاش کردم ـــ دکتر، چیزی گفتین؟ برگشت سمتم و لبخندی زد ـــ نه با خودم بودم و در ضمن من الان روپوش سفید تنم نیس پس لزومی نداره دکتر صدام بزنی، میتونی بهم بگی جین. جیمین: سوار ماشین که شدیم نمی دونم چرا این دفعه رفتم جای اریکا نشستم به جای اینکه جای سایا بشینم. یه خورده هم اعصابم خورد بود می ترسیدم اون وحشی ها متوجه خون معرکه اریکا بشن. نفسمو عصبی فوت کردم که دیدم اریکا همش تکون می خوره و سرش ثابت نیس. نیم نگاهی بهش انداختم که دیدم توی حالت خواب و بیداریه و چشمای خمارش نشون میداد که چقدر خستس. دستمو دورش حلقه کردم و سرش رو روی شونم گذاشتم تا بخوابه. بهش گفتم بگیر بخواب و اونم بدون هیچ حرفی سریع خوابید. به چهرش نگاهی انداختم، همون چهره...همون ظاهر... ولی شخصیت و اخلاقش زمین تا آسمون فرق کرده جوری که همه متوجه میشن. گوشیمو برداشتم و باهاش خودمو سرگرم کردم که بعد دو ساعت صدای ته رو شنیدم که با حالت مسخره ای گفت ـــ مسافرین محترم، داریم به مقصدمون نزدیک میشیم. جین لبخندی زد ـــ بهترین خبری بود که میتونستی بهم بدی چون مهره های کمرم رو دیگه حس نمی کنم از بس از چاله چوله ها رد شدی. بی توجه بهشون دوباره به صحفه گوشیم زل زدم . یکدفعه تهیونگ ترمز وحشتناکی کرد و از روی صندلیش بلند شد. کش و قوسی به بدنش داد که پوکر گفتم ـــ کدوم احمقی به تو گواهی نامه داده با این رانندگی افتضاحت. نیشخندی زد ــ جمن شی غر نزن، کفتر عشقت رو بیدارش کن! بعد با چشماش به اریکا اشاره کرد و با خنده از ون خارج شد. پوفی کردم، خیر سرش جزو ترسناک ترین خلافکار های خوناشامه و همش نیشش بازه. حواسمو دادم به اریکا و اروم تکونش دادم که چشماش رو باز کرد. خمار بهم نگاه کرد و سرش رو از روی شونم برداشت و صاف نشست. گیج به اطرافش نگاه کرد، درحالی که از سر جام بلند میشدم گفتم ـــ پاشو،رسیدیم. سرشو تکون داد و سریع از ون خارج شد که متعجب نگاش کردم. سایا: بعد از رسیدنمون سعی کردم کوک رو بیدار کنم. ولی هرچی صداش میزدم انگار نه انگار. دستمو روی گونش گذاشتم و تکونش دادم ـــ بیدار شو، رسیدیم. هی دستمو پس میزد و لحظه ای هم چشماش رو باز نکرد. با صدای بلند تری صداش زدم که بازم واکنشی نشون نداد.همه رفتن و من رسما بدبخت شدم، چجوری بیدارش کنم حالا؟
چن تا سیلی اروم به گونش زدم که لای چشماش رو باز کرد و خمار نگام کرد ـــ می خوام بخوابم! من ـــ ولی رسیدیم. با شنیدن این جملم سریع چشماش رو باز کرد و اطرافش رو نگاه کرد. خمیازه ای کشید و بلند شد تا از ون خارج بشه که سریع گفتم ـــ چیزه...برگشت و منتظر نگام کرد که به پام اشاره کردم. دوباره اومد سمتم و از روی زمین بلندم کرد. سرمو به سینش تکیه دادم و سعی کردم به ذوق ذوق کردن کمرم توجهی نکنم. وارد عمارت شدیم و کوک من و برد طبقه بالا و توی یکی از اتاق های مهمان روی تخت گذاشت. تشکری کردم و دراز کشیدم که حس کردم بدنم خیلی کوفته شده. انقدر خسته بودم که نفهمیدم چی شد و خوابم برد. اریکا(ملیسا): به محض ورودمون به عمارت یک دختر فیس و افاده ای اومد سمتمون. من فکر کردم قصد داره با من دست بده ولی یهو دیدم رفت اویزون بازوی جیمین شد. با چشمای درشت شده نگاش کردم که پوزخندی زد و بیشتر به جیمین چسبید، این دختره دیوونه ای چیزیه؟!
دکتر جین نیشخندی زد و اروم جوری که خودمون دوتا بشنویم گفت ـــ سایا تو واقعا بین کوک و جیمین گیر کردی! لبخند کم رنگی زدم ـــ حس میکنم دارم به سمت کوک سوق داده میشم چون اریکا با تغییر کردنش باعث شده جیمین از من فاصله بگیره، از سه روز بعد اومدن اریکا جیمین دیگه از من یک قطره خون هم نخورده. اصلا بهم سر نزده! جین مشکوک نگام کرد ـــ اون نمی تونه از اریکا تغذیه کنه چون خون یک خوناشام به شدت تلخه، پس چطور عطشش رو کنترل میکنه؟! بعد زیر لب گفت ـــ یعنی خودشو به خون مصنوعی و مهمونی های کوک قانع کرده؟ ولی این از جیمین بعیده. متعجب نگاش کردم ـــ دکتر، چیزی گفتین؟ برگشت سمتم و لبخندی زد ـــ نه با خودم بودم و در ضمن من الان روپوش سفید تنم نیس پس لزومی نداره دکتر صدام بزنی، میتونی بهم بگی جین. جیمین: سوار ماشین که شدیم نمی دونم چرا این دفعه رفتم جای اریکا نشستم به جای اینکه جای سایا بشینم. یه خورده هم اعصابم خورد بود می ترسیدم اون وحشی ها متوجه خون معرکه اریکا بشن. نفسمو عصبی فوت کردم که دیدم اریکا همش تکون می خوره و سرش ثابت نیس. نیم نگاهی بهش انداختم که دیدم توی حالت خواب و بیداریه و چشمای خمارش نشون میداد که چقدر خستس. دستمو دورش حلقه کردم و سرش رو روی شونم گذاشتم تا بخوابه. بهش گفتم بگیر بخواب و اونم بدون هیچ حرفی سریع خوابید. به چهرش نگاهی انداختم، همون چهره...همون ظاهر... ولی شخصیت و اخلاقش زمین تا آسمون فرق کرده جوری که همه متوجه میشن. گوشیمو برداشتم و باهاش خودمو سرگرم کردم که بعد دو ساعت صدای ته رو شنیدم که با حالت مسخره ای گفت ـــ مسافرین محترم، داریم به مقصدمون نزدیک میشیم. جین لبخندی زد ـــ بهترین خبری بود که میتونستی بهم بدی چون مهره های کمرم رو دیگه حس نمی کنم از بس از چاله چوله ها رد شدی. بی توجه بهشون دوباره به صحفه گوشیم زل زدم . یکدفعه تهیونگ ترمز وحشتناکی کرد و از روی صندلیش بلند شد. کش و قوسی به بدنش داد که پوکر گفتم ـــ کدوم احمقی به تو گواهی نامه داده با این رانندگی افتضاحت. نیشخندی زد ــ جمن شی غر نزن، کفتر عشقت رو بیدارش کن! بعد با چشماش به اریکا اشاره کرد و با خنده از ون خارج شد. پوفی کردم، خیر سرش جزو ترسناک ترین خلافکار های خوناشامه و همش نیشش بازه. حواسمو دادم به اریکا و اروم تکونش دادم که چشماش رو باز کرد. خمار بهم نگاه کرد و سرش رو از روی شونم برداشت و صاف نشست. گیج به اطرافش نگاه کرد، درحالی که از سر جام بلند میشدم گفتم ـــ پاشو،رسیدیم. سرشو تکون داد و سریع از ون خارج شد که متعجب نگاش کردم. سایا: بعد از رسیدنمون سعی کردم کوک رو بیدار کنم. ولی هرچی صداش میزدم انگار نه انگار. دستمو روی گونش گذاشتم و تکونش دادم ـــ بیدار شو، رسیدیم. هی دستمو پس میزد و لحظه ای هم چشماش رو باز نکرد. با صدای بلند تری صداش زدم که بازم واکنشی نشون نداد.همه رفتن و من رسما بدبخت شدم، چجوری بیدارش کنم حالا؟
چن تا سیلی اروم به گونش زدم که لای چشماش رو باز کرد و خمار نگام کرد ـــ می خوام بخوابم! من ـــ ولی رسیدیم. با شنیدن این جملم سریع چشماش رو باز کرد و اطرافش رو نگاه کرد. خمیازه ای کشید و بلند شد تا از ون خارج بشه که سریع گفتم ـــ چیزه...برگشت و منتظر نگام کرد که به پام اشاره کردم. دوباره اومد سمتم و از روی زمین بلندم کرد. سرمو به سینش تکیه دادم و سعی کردم به ذوق ذوق کردن کمرم توجهی نکنم. وارد عمارت شدیم و کوک من و برد طبقه بالا و توی یکی از اتاق های مهمان روی تخت گذاشت. تشکری کردم و دراز کشیدم که حس کردم بدنم خیلی کوفته شده. انقدر خسته بودم که نفهمیدم چی شد و خوابم برد. اریکا(ملیسا): به محض ورودمون به عمارت یک دختر فیس و افاده ای اومد سمتمون. من فکر کردم قصد داره با من دست بده ولی یهو دیدم رفت اویزون بازوی جیمین شد. با چشمای درشت شده نگاش کردم که پوزخندی زد و بیشتر به جیمین چسبید، این دختره دیوونه ای چیزیه؟!
۷۰.۰k
۱۱ اسفند ۱۴۰۱