فیک: my mission
فیک: my mission
پارت 95
فلش بک/
+یاااا لطفاً اذیتم نکنن
-باشه باشه*خنده*
داشتن میگفتن و میخندیدن اما زیاد طول نکشید که با وارد شدن زن خنده هاشون به چهره ترسیده تغییر کرد
صدای کفش پاشنه بلند زن سکوت اون عمارت بزرگ رو شکسته بود زن با خنده ترسناکش به دختر و پسر شوهرش نزدیک میشد جنی کوچولو که زیادی ترسیده بود دست برادرش رو گرفت با اینکه اختلاف سنی کمی داشتن اما همیشه جنی جوری رفتار میکرد انگار دست کم ده سال از کوک بزرگتربود
کوک نگاه ترسیده و پر از اشکشو به خواهرش دوخت و آروم گوشه لباس جنی رو کشید
~او بچه ها میبینم زیادی خوشحالین*خنده ترسناک
+چ-ی می-خوا-ی ؟!
~هی نترس دخترم من با تو کاری ندارم!
در عمارت باز شد و اینبار پدر جنی وارد شد الان همه توجه ها به سمت در بود
~چاگیاا برگشتی!
/او مینجه خونه ای .. آ
زن با عشوه پرید بغل شوهرش و جلوی اون دوتا بچه شروع کرد به بوسیدن شوهرش .. ولی جنی و کوک زیادی بچه بودن برای دیدن این صحنه ها نه؟!
قبل از اینکه بیاد عقب کنار گوش شوهرش حرف هایی رو زد که صورت مرد هم رنگ ترسیده و ناراحتی گرفت
/مین...
~عزیرم*محکم*
/من هیچوقت بچه مو بخاطر یه پیش بینی احمقانه ول نمیکنم*داد*
~نکنه میخوای با پدرم تماس بگیرم ؟! هوم؟!
آره درست حدس زدید! هیچ عشق و علاقه ای بین پدر جنی و مینجه که میشد دختر رئیس جمهور کره نبود! پدر جنی بخاطر پول و مقام بالا با اون زن ازدواج کرد! اون زن دیوونه بود همه زندگیشو دنبال پیشگو ها بود و به نظر اون اونا باید پرستیده میشدن چون آینده رو پیش بینی میکردن
چند روز قبل پیشگو بهش گفته بود که اون پسر بچه ای که از شوهرشه براشون بدبختی میاره و باید از اونا دور باشه و زن تنها با گفتن «یا پسرت یا مقامت »مرد رو به این وضع انداخته بود
و قطعا مرد مقام بالاتر رو انتخاب میکرد چون میتونست از دور هواسش به پسرش باشه
+آپا چی-شد-ده؟!
/جنی عزیزم برید تو اتاقتون باشه ؟!
+کوکی بیا بریم
دختر دست برادرش رو گرفت و با قدم های کوچولوشون به سمت اتاق مشترکشون رفتن
چند روز گذشت خبری نبود
تا که یه شب جنی از خواب پرید و دیگه برادرش رو ندید پدرش با جمله « چند روز رفته خونه دوستش»هر روز جنی رو قانع میکرد ماه ها و سال ها گذشت اما خبری از کوکی کوچولو نبود و جنی دیگه پانزده سالش شده بود و برادر بزرگترش که برای دیدن فامیل مادریش رفته بود آمریکا برگشته بود
جنی شبا به حرف های نامادری و پدرش یواشکی گوش میکرد و فهمیده بود که پدرش هم دیگه خبری از کوکیش نداشت
پایان/
جنی: این بود ماجرا البته خیلی بیشتره و خلاصه ش کردم..ولی کوک چجوری اومد پیش شماها؟!
تهیونگ با یادآوری اولین دیدارش با کوک تلخندی زد و شروع کرد به تعریف کردن:....
لایک 20
پارت 95
فلش بک/
+یاااا لطفاً اذیتم نکنن
-باشه باشه*خنده*
داشتن میگفتن و میخندیدن اما زیاد طول نکشید که با وارد شدن زن خنده هاشون به چهره ترسیده تغییر کرد
صدای کفش پاشنه بلند زن سکوت اون عمارت بزرگ رو شکسته بود زن با خنده ترسناکش به دختر و پسر شوهرش نزدیک میشد جنی کوچولو که زیادی ترسیده بود دست برادرش رو گرفت با اینکه اختلاف سنی کمی داشتن اما همیشه جنی جوری رفتار میکرد انگار دست کم ده سال از کوک بزرگتربود
کوک نگاه ترسیده و پر از اشکشو به خواهرش دوخت و آروم گوشه لباس جنی رو کشید
~او بچه ها میبینم زیادی خوشحالین*خنده ترسناک
+چ-ی می-خوا-ی ؟!
~هی نترس دخترم من با تو کاری ندارم!
در عمارت باز شد و اینبار پدر جنی وارد شد الان همه توجه ها به سمت در بود
~چاگیاا برگشتی!
/او مینجه خونه ای .. آ
زن با عشوه پرید بغل شوهرش و جلوی اون دوتا بچه شروع کرد به بوسیدن شوهرش .. ولی جنی و کوک زیادی بچه بودن برای دیدن این صحنه ها نه؟!
قبل از اینکه بیاد عقب کنار گوش شوهرش حرف هایی رو زد که صورت مرد هم رنگ ترسیده و ناراحتی گرفت
/مین...
~عزیرم*محکم*
/من هیچوقت بچه مو بخاطر یه پیش بینی احمقانه ول نمیکنم*داد*
~نکنه میخوای با پدرم تماس بگیرم ؟! هوم؟!
آره درست حدس زدید! هیچ عشق و علاقه ای بین پدر جنی و مینجه که میشد دختر رئیس جمهور کره نبود! پدر جنی بخاطر پول و مقام بالا با اون زن ازدواج کرد! اون زن دیوونه بود همه زندگیشو دنبال پیشگو ها بود و به نظر اون اونا باید پرستیده میشدن چون آینده رو پیش بینی میکردن
چند روز قبل پیشگو بهش گفته بود که اون پسر بچه ای که از شوهرشه براشون بدبختی میاره و باید از اونا دور باشه و زن تنها با گفتن «یا پسرت یا مقامت »مرد رو به این وضع انداخته بود
و قطعا مرد مقام بالاتر رو انتخاب میکرد چون میتونست از دور هواسش به پسرش باشه
+آپا چی-شد-ده؟!
/جنی عزیزم برید تو اتاقتون باشه ؟!
+کوکی بیا بریم
دختر دست برادرش رو گرفت و با قدم های کوچولوشون به سمت اتاق مشترکشون رفتن
چند روز گذشت خبری نبود
تا که یه شب جنی از خواب پرید و دیگه برادرش رو ندید پدرش با جمله « چند روز رفته خونه دوستش»هر روز جنی رو قانع میکرد ماه ها و سال ها گذشت اما خبری از کوکی کوچولو نبود و جنی دیگه پانزده سالش شده بود و برادر بزرگترش که برای دیدن فامیل مادریش رفته بود آمریکا برگشته بود
جنی شبا به حرف های نامادری و پدرش یواشکی گوش میکرد و فهمیده بود که پدرش هم دیگه خبری از کوکیش نداشت
پایان/
جنی: این بود ماجرا البته خیلی بیشتره و خلاصه ش کردم..ولی کوک چجوری اومد پیش شماها؟!
تهیونگ با یادآوری اولین دیدارش با کوک تلخندی زد و شروع کرد به تعریف کردن:....
لایک 20
۳۵۸
۲۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.