بچه بودیم و چیزی نمی فهمیدیم. بچه بودیم و بی خیال بودیم،
بچه بودیم و چیزی نمی فهمیدیم. بچه بودیم و بی خیال بودیم، برا خودمون دنیایی ورایی ساخته بودیم و در آن سیر میکردیم، شنگول و سرخوشانه تک تک کوچه های کودکی را گشت میزدیم. چرخ میزدیم و برای خودمان خیال های جانانه میزدیم.
بچه بودیم و همه چیز خوب بود، که خوب نبود، اما ما خوب بودیم، که خوب نبودیم، اما نمی فهمیدیم که خوب نیستیم. بچه بودیم و اسمان ابی تر بود، زمین سبزتر و ادم ها شادتر بودند، بچه بودیم و جهان خواستنی تر بود.
بزرگ شدیم و از همه چیز دنیا سر در آوردیم، که لبریز شدیم از فکر و دغدغه، که توقعمان بیشتر شد، که جهان را مثل سابق دوست نداشتیم و فهمیدیم که خوب نیستیم. که ای کاش سر در نمی آوردیم،ای کاش نمیفمیدیم و اکنون در بن بست ترین کوچه های بزرگسالی پناه برده ایم به خاطرات روزهای کودکی......
از شرح حالی که معمولا خوب نیست
از شر ذهنی که بیخیالی نمیفهمد.....
بچه بودیم و همه چیز خوب بود، که خوب نبود، اما ما خوب بودیم، که خوب نبودیم، اما نمی فهمیدیم که خوب نیستیم. بچه بودیم و اسمان ابی تر بود، زمین سبزتر و ادم ها شادتر بودند، بچه بودیم و جهان خواستنی تر بود.
بزرگ شدیم و از همه چیز دنیا سر در آوردیم، که لبریز شدیم از فکر و دغدغه، که توقعمان بیشتر شد، که جهان را مثل سابق دوست نداشتیم و فهمیدیم که خوب نیستیم. که ای کاش سر در نمی آوردیم،ای کاش نمیفمیدیم و اکنون در بن بست ترین کوچه های بزرگسالی پناه برده ایم به خاطرات روزهای کودکی......
از شرح حالی که معمولا خوب نیست
از شر ذهنی که بیخیالی نمیفهمد.....
۱.۳k
۲۸ آذر ۱۴۰۳