ارن خیلی زجر کشیده
وانشات ارن
۵ روز از وقتی که ارن تبدیل به تایتان بنیان گذار شده میگذره و امروز همه ما توافق کردیم که این کابوس رو تموم کنیم
دیدم میکاسا داره گریه میکنه رفت دلداریش دادم و با لحن جدی گفتم:
هی هی هی میکاسا فقط تو نیستی که ناراحتی میخوای ارن رو بکشی!!!
همه ی ما ناراحت هستیم!!!
اگه هرچه زود تر ارن رو نکشیم......هق ....هق......این کابوس.....تموم نمیشههه....(یاد اولین دیدار خودش و ارن افتاد)
*فلش بک:ا/ت۹ ساله _ارن ۱۲ ساله*
داشتم میدویدم که خوردم به یکی نگاش کردم......خیلی جذاب بود.......انگار.....انگار عاشق شدم
ناخودآگاه قرمز شدم
گفتم:اسمت چیه؟؟؟اسم من ا/ت هستش
گفت:ارن.....ارن یاگر هستم از آشنایی باهات خوشوقتم
*پایا فلش بک*
رسیدیم به جایی که ارن بود
بقیه داشتن دعوا میکردن من رفتم گفتم:
ارن میخوااام باهات حرف بزنم
*پیش ارن*
گفتم:ارن...هق ......لطفا هق این .....کابوس رو تموم کن.....
ارن:اما تو ببین اینجا دریا هست ......پشت دیوار ببی.....
که زدم تو صورتش گفتم
به خودتتتت بیااا تمهههه توووو ۸۰ درصد مرددددم رو کشتی
که ارن دید......همه رو کشته و دوستاش دارن عذاب میکشن
به خودم اومدم دیدم ارن دیگه نیست چون......این آخرین مکالمه ی من و اون بود
دیدم که میکاسا رفت که گردن ارن رو بزنه که......
با سرعت رفتم پیش میکاسا گفتم:
نکن.......من....من....عاشق ارن بودم و نمیتونسم بهش بگم هق هق هق ......لطفا نکشش......
اما دیر شده بود......میکاسا گردن ارن رو زد
منم دیدم تو یه دریای قشنگ با اپر های پفکی با ارن هستم
ارن گفت:ا/ت راستش منم عاشقتم
ا/ت:(پریدن بغل ارن و گریه کردن)
چرااااااااا.......هق هق......چرا اینکارو کردی ار.....
که ارن حرفت رو با بوسیدن لبات قطع کرد
همراهی کردی
وقتی بوسیدنتون تموم شد ارن گفت:
خب راستش.....من این کار هارو برای شما انجام دادم که دنیای بهتری داشته باشین و دیگه کسی جلوی چشمتون کشته نشه........ظاهرا وقته خداحافظی فرا رسیده
با یه لبخند زیبا گفت
خداحافظ ا/ت.....
و بعد......میکاسا گفت
توهم باهاش حرف زدی
گفتم
اوهوم
میکاسا....
میکاسا:بله
ا/ت:من نمیتونم بدون اون ادامه بدم
دخترک زیبا چاقوی تیز را از توی جیبش بیرون آورد و در قلب خود فرو کرد
همگی از این کار دخترک تعجب کردند و به سرعت به سمت او دویدند.........اما دگر دیر شده بود زیرا دخترک پوستی مانند یخ سرد داشت و چشمانش پر از اشک شده بود دورش را دریایی از خون فرا گرفته بود و لبخندی تلخ روی لبانش داشت
و این آخرین باری بود که همگی لبخند ا/ت را میدیدند
امیدوارم که در زندگی بعدی خود زندگی بهتری با معشوقه اش داشته باشد
پایان
۵ روز از وقتی که ارن تبدیل به تایتان بنیان گذار شده میگذره و امروز همه ما توافق کردیم که این کابوس رو تموم کنیم
دیدم میکاسا داره گریه میکنه رفت دلداریش دادم و با لحن جدی گفتم:
هی هی هی میکاسا فقط تو نیستی که ناراحتی میخوای ارن رو بکشی!!!
همه ی ما ناراحت هستیم!!!
اگه هرچه زود تر ارن رو نکشیم......هق ....هق......این کابوس.....تموم نمیشههه....(یاد اولین دیدار خودش و ارن افتاد)
*فلش بک:ا/ت۹ ساله _ارن ۱۲ ساله*
داشتم میدویدم که خوردم به یکی نگاش کردم......خیلی جذاب بود.......انگار.....انگار عاشق شدم
ناخودآگاه قرمز شدم
گفتم:اسمت چیه؟؟؟اسم من ا/ت هستش
گفت:ارن.....ارن یاگر هستم از آشنایی باهات خوشوقتم
*پایا فلش بک*
رسیدیم به جایی که ارن بود
بقیه داشتن دعوا میکردن من رفتم گفتم:
ارن میخوااام باهات حرف بزنم
*پیش ارن*
گفتم:ارن...هق ......لطفا هق این .....کابوس رو تموم کن.....
ارن:اما تو ببین اینجا دریا هست ......پشت دیوار ببی.....
که زدم تو صورتش گفتم
به خودتتتت بیااا تمهههه توووو ۸۰ درصد مرددددم رو کشتی
که ارن دید......همه رو کشته و دوستاش دارن عذاب میکشن
به خودم اومدم دیدم ارن دیگه نیست چون......این آخرین مکالمه ی من و اون بود
دیدم که میکاسا رفت که گردن ارن رو بزنه که......
با سرعت رفتم پیش میکاسا گفتم:
نکن.......من....من....عاشق ارن بودم و نمیتونسم بهش بگم هق هق هق ......لطفا نکشش......
اما دیر شده بود......میکاسا گردن ارن رو زد
منم دیدم تو یه دریای قشنگ با اپر های پفکی با ارن هستم
ارن گفت:ا/ت راستش منم عاشقتم
ا/ت:(پریدن بغل ارن و گریه کردن)
چرااااااااا.......هق هق......چرا اینکارو کردی ار.....
که ارن حرفت رو با بوسیدن لبات قطع کرد
همراهی کردی
وقتی بوسیدنتون تموم شد ارن گفت:
خب راستش.....من این کار هارو برای شما انجام دادم که دنیای بهتری داشته باشین و دیگه کسی جلوی چشمتون کشته نشه........ظاهرا وقته خداحافظی فرا رسیده
با یه لبخند زیبا گفت
خداحافظ ا/ت.....
و بعد......میکاسا گفت
توهم باهاش حرف زدی
گفتم
اوهوم
میکاسا....
میکاسا:بله
ا/ت:من نمیتونم بدون اون ادامه بدم
دخترک زیبا چاقوی تیز را از توی جیبش بیرون آورد و در قلب خود فرو کرد
همگی از این کار دخترک تعجب کردند و به سرعت به سمت او دویدند.........اما دگر دیر شده بود زیرا دخترک پوستی مانند یخ سرد داشت و چشمانش پر از اشک شده بود دورش را دریایی از خون فرا گرفته بود و لبخندی تلخ روی لبانش داشت
و این آخرین باری بود که همگی لبخند ا/ت را میدیدند
امیدوارم که در زندگی بعدی خود زندگی بهتری با معشوقه اش داشته باشد
پایان
۴.۶k
۱۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.