《فرصت دوباره》
نفس عمیقی کشیدم و برای بار سوم موهام رو مرتب و ظاهرم رو چک کردم. از خوب بودنش مطمئن شدم و درنهایت در رو باز کردم.
یه مقدار استرس داشتم و با هیجان شدیدی دنبال شخص مورد نظرم بودم. قراره که بعد از پنج سال دوباره بهترین دوستم رو ببینم!
بعد از انداختن یه نگاه کلی به داخل کافه، تونستم ببینمش. میزی رو انتخاب کرده بود که دنج ترین و دور ترین میز از بقیه بود. لبخندی زدم. هنوزم عادت دور بودن از اجتماع رو داشت.
بهش نزدیک تر شدم و رو به روش نشستم. مثل همیشه موهای بلند و لختش رو روی یکی از شونه هاش ریخته بود و با اشتیاقی که از تک تک رفتارهاش مشخص بود، بهم خیره شد.
قبل از اینکه حرفی بزنیم، یک خانم برای گرفتن سفارشمون اومد. دوتا قهوه ساده و یک تیکه کیک شکلاتی سفارش دادم.
مشغول صحبت کردن شدیم. داشت از زندگیش توی لندن و دانشگاهی که می رفت می گفت. همیشه آرزوی رفتن به اونجا و ادامه دادن کار و حرفه مورد علاقه اش رو داشت و بعد از تلاش های زیادش، موفق شده بود. خیلی براش خوشحال شدم.
منم از اوضاع خودم گفتم. از اینکه تونستم شغل مناسبی با درآمد خوب پیدا کنم و همچنین اسکیت رو حرفه ای یاد بگیرم. البته اینم گفتم که با آسیب دیدن پام توی یکی از تمرین ها از مسابقات این هفته انصراف دادم.
با خوردن چیزی بهم و ریختن آب روی لباسم، به سمت چپم نگاه کردم.
《خیلی متاسفم! می خواستم برای قهوه تون آب بیارم...》
《مشکلی نیست. بعدا تمیزش می کنم》
با معذرت خواهی دوباره ازمون دور شد و دوباره سمتش برگشتم ولی...اون نبود! بلند شدم و به اطرافم نگاه کردم. نبودش! اون رفته...یا شایدم هیچ وقت اینجا نبوده.
خندیدم و دوباره یادم اومد که چه اتفاقی افتاده. اون پنج ساله که نیست. خیلی وقته که رفته ولی...من هنوزم توانایی قبول کردن این رو نداشتم.
بین خنده ام، قطره اشکی از چشمم سقوط کرد و پشت سرش قطره های دیگه همراهیش کردن.
این چندمین باری بود که توهم بودنش رو داشتم؟ چرا نمی تونستم باور کنم و باهاش کنار بیام؟ چه دلیلی وجود داشت که هیچ وقت نتونه زمانی برای ادامه دادن و رسیدن به آرزوهاش داشته باشه؟
《متاسفم که توقع یه فرصت دوباره برای دیدنت رو داشتم. هر دفعه یادم میره که هیچ دوباره ای درمورد تو وجود نداره...》
M.H🤍
یه مقدار استرس داشتم و با هیجان شدیدی دنبال شخص مورد نظرم بودم. قراره که بعد از پنج سال دوباره بهترین دوستم رو ببینم!
بعد از انداختن یه نگاه کلی به داخل کافه، تونستم ببینمش. میزی رو انتخاب کرده بود که دنج ترین و دور ترین میز از بقیه بود. لبخندی زدم. هنوزم عادت دور بودن از اجتماع رو داشت.
بهش نزدیک تر شدم و رو به روش نشستم. مثل همیشه موهای بلند و لختش رو روی یکی از شونه هاش ریخته بود و با اشتیاقی که از تک تک رفتارهاش مشخص بود، بهم خیره شد.
قبل از اینکه حرفی بزنیم، یک خانم برای گرفتن سفارشمون اومد. دوتا قهوه ساده و یک تیکه کیک شکلاتی سفارش دادم.
مشغول صحبت کردن شدیم. داشت از زندگیش توی لندن و دانشگاهی که می رفت می گفت. همیشه آرزوی رفتن به اونجا و ادامه دادن کار و حرفه مورد علاقه اش رو داشت و بعد از تلاش های زیادش، موفق شده بود. خیلی براش خوشحال شدم.
منم از اوضاع خودم گفتم. از اینکه تونستم شغل مناسبی با درآمد خوب پیدا کنم و همچنین اسکیت رو حرفه ای یاد بگیرم. البته اینم گفتم که با آسیب دیدن پام توی یکی از تمرین ها از مسابقات این هفته انصراف دادم.
با خوردن چیزی بهم و ریختن آب روی لباسم، به سمت چپم نگاه کردم.
《خیلی متاسفم! می خواستم برای قهوه تون آب بیارم...》
《مشکلی نیست. بعدا تمیزش می کنم》
با معذرت خواهی دوباره ازمون دور شد و دوباره سمتش برگشتم ولی...اون نبود! بلند شدم و به اطرافم نگاه کردم. نبودش! اون رفته...یا شایدم هیچ وقت اینجا نبوده.
خندیدم و دوباره یادم اومد که چه اتفاقی افتاده. اون پنج ساله که نیست. خیلی وقته که رفته ولی...من هنوزم توانایی قبول کردن این رو نداشتم.
بین خنده ام، قطره اشکی از چشمم سقوط کرد و پشت سرش قطره های دیگه همراهیش کردن.
این چندمین باری بود که توهم بودنش رو داشتم؟ چرا نمی تونستم باور کنم و باهاش کنار بیام؟ چه دلیلی وجود داشت که هیچ وقت نتونه زمانی برای ادامه دادن و رسیدن به آرزوهاش داشته باشه؟
《متاسفم که توقع یه فرصت دوباره برای دیدنت رو داشتم. هر دفعه یادم میره که هیچ دوباره ای درمورد تو وجود نداره...》
M.H🤍
۶.۸k
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.