عشق ممنوعه (۱۱)part
در تمام طول مسیر سکوت بر پا بود و جو سنگین بود این کمی به آتسوشی احساس اضتراب میداد اما دازای اصلا این جو رو احساس نمیکرد و ذهنش درگیر چیز دیگه ای بود، ذهنش همش درگیر شیطان زیبایی بود که امروز ملاقاتش کرده بود و اصلا از ذهنش بیرون نمیرفت، دازای محو اون شیطان شده بود، مو هاش، لباش، چشاش، صداش،بدنش، به معنای واقعی جذبش شده بود.
دازای که با یه لبخند ملیح محو خیالاتش شده بود یهو به خودش اومد و سیخ نشست و سرشو به چپو راست تکون داد، داشت به چی فک میکرد درسته براش سرگرم کننده بود اما نه که شبو روز بخواد ذهنشو خسته کنه که.
نگاهشو به آتسوشی داد، خدارو شکر خواب بود و حرکت دازای رو ندیده بود وگرنه فک میکرد دیوونه شده. نفسی کشید و دوباره تکه داد و چشماشو بست که یهو کالسکه وایساد و خبر از رسیدنشون میداد.
دازای آتسوشیو بیدار کرد و با هم از کالسکه پیاده شدن، دازای کش و قوصی به بدنش داد و بالاشم چند بار بازو بسته کرد
دازای: خشک شدم هوف
و به سمت در قصر اصلی رفت و واردش شد، به سمت دفترش توی طبقه ی ششم حرکت کرد، باید میگفتن دفترشو بیارن پایین تر واقعا راه طولانی ای داشت.
(از اون طرف جهنم ـ قصر غربی)
مرد دستاشو روی میز گذاشت و از روی صندلی بلند شد، به پسر سرد مقابلش نگاه کرد و لبخندی زد
مرد: فقط تو میتوی برام پیداش کنی، من به اونا قول دادم با دخترشون ازدواج میکنه
برام پیداش کن آکوتاگاوا اونو پیداش کن و بیارش اینجا تا به پاداشت برسی
پسر که آکوتاگاوا خطاب شده بود زانو زد و دستشو روی زانوش گذاشت، سرد لب زد
آکوتاگاوا: بسپارینش به من حتما پیدلش میکنم قربان
مرد نیشخند رضایت بخشی زد
مرد: خوبه حالا میتونی بری
آکوتاگاوا از روی زمین بلند شد و به سمت در رفت و ازش خارج شد، هر طور شده باید اون شیطان فراری رو پیدا میکرد تا بتونه پاداششو بگیره، دستاشو توی جیبش فرو کرد و سرفه ای کرد
آکوتاگاوا: پیدات میکنم، ناکاهارا چویا
(به بهشت برمیگردیم)
الان یک ساعته پشت میز نشسته و قلم دستشه اما اصلا نمیتونه روی کار تمرکز کنه همش به فکر اون شیطانه، دازای نفسی میکشه و به صندلیش تکیه میده
دازای: اوف تو واقعا چی داری که از ذهنم بیرون نمیری
در همین حالت گله مند بود که صدای در اومد دازای اجازه ی ورود داد
دازای: بیا تو
در باز شد و مردی با موهای طلایی و چشمانی سبز که عینک زده بود و به نظر عصبی بود وارد اتاق شد و شروع کرد حرف زدن
مرد: سلام قربان ببخشید وسط کارت مزاحمت شدم اما فوکوزاوا ـ ساما میخواد ببینتت
دازای: سلام کونیکیدا ـ کون رئیس با من چی کار داره اخه
مردی که کونیکیدا خطاب شده بود عصبی لب زد
کونیکیدا: من چه بدونم، باز چی کار کردی
دازای: باور کن نمیدونم
کونیکیدا: عجب، زود باش
دازای: باوش
ادامه دارد...
دازای که با یه لبخند ملیح محو خیالاتش شده بود یهو به خودش اومد و سیخ نشست و سرشو به چپو راست تکون داد، داشت به چی فک میکرد درسته براش سرگرم کننده بود اما نه که شبو روز بخواد ذهنشو خسته کنه که.
نگاهشو به آتسوشی داد، خدارو شکر خواب بود و حرکت دازای رو ندیده بود وگرنه فک میکرد دیوونه شده. نفسی کشید و دوباره تکه داد و چشماشو بست که یهو کالسکه وایساد و خبر از رسیدنشون میداد.
دازای آتسوشیو بیدار کرد و با هم از کالسکه پیاده شدن، دازای کش و قوصی به بدنش داد و بالاشم چند بار بازو بسته کرد
دازای: خشک شدم هوف
و به سمت در قصر اصلی رفت و واردش شد، به سمت دفترش توی طبقه ی ششم حرکت کرد، باید میگفتن دفترشو بیارن پایین تر واقعا راه طولانی ای داشت.
(از اون طرف جهنم ـ قصر غربی)
مرد دستاشو روی میز گذاشت و از روی صندلی بلند شد، به پسر سرد مقابلش نگاه کرد و لبخندی زد
مرد: فقط تو میتوی برام پیداش کنی، من به اونا قول دادم با دخترشون ازدواج میکنه
برام پیداش کن آکوتاگاوا اونو پیداش کن و بیارش اینجا تا به پاداشت برسی
پسر که آکوتاگاوا خطاب شده بود زانو زد و دستشو روی زانوش گذاشت، سرد لب زد
آکوتاگاوا: بسپارینش به من حتما پیدلش میکنم قربان
مرد نیشخند رضایت بخشی زد
مرد: خوبه حالا میتونی بری
آکوتاگاوا از روی زمین بلند شد و به سمت در رفت و ازش خارج شد، هر طور شده باید اون شیطان فراری رو پیدا میکرد تا بتونه پاداششو بگیره، دستاشو توی جیبش فرو کرد و سرفه ای کرد
آکوتاگاوا: پیدات میکنم، ناکاهارا چویا
(به بهشت برمیگردیم)
الان یک ساعته پشت میز نشسته و قلم دستشه اما اصلا نمیتونه روی کار تمرکز کنه همش به فکر اون شیطانه، دازای نفسی میکشه و به صندلیش تکیه میده
دازای: اوف تو واقعا چی داری که از ذهنم بیرون نمیری
در همین حالت گله مند بود که صدای در اومد دازای اجازه ی ورود داد
دازای: بیا تو
در باز شد و مردی با موهای طلایی و چشمانی سبز که عینک زده بود و به نظر عصبی بود وارد اتاق شد و شروع کرد حرف زدن
مرد: سلام قربان ببخشید وسط کارت مزاحمت شدم اما فوکوزاوا ـ ساما میخواد ببینتت
دازای: سلام کونیکیدا ـ کون رئیس با من چی کار داره اخه
مردی که کونیکیدا خطاب شده بود عصبی لب زد
کونیکیدا: من چه بدونم، باز چی کار کردی
دازای: باور کن نمیدونم
کونیکیدا: عجب، زود باش
دازای: باوش
ادامه دارد...
۴.۶k
۲۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.