عشق ممنوعه (۹)Part
چند قدمیه آلاچیق بود که زن متوجه اومدن دازای شد و با لبخند نورانی ای از جاش بلند شد و کمی خم شد
آکاری: سلام سرورم متشکرم که دعوتمو قبول کردید
دازای زورکی لبخندی زد و با خوش رویی گفت
دازای: سلام آکاری حالت چه طوره
آکاری خنده ی نمکی کرد
آکاری: من خوبم بفرمایید بشینید
دازای سری تکون داد و روی صندلیه روبه روی آکاری نشست و بعد آکاری روی صندلیه مقابل نشست.
آکاری دختری شادو سر زنده بود و همین طور مهربون و دلسوز خیلیم خوشگل بود، با چشمای آبیه شفاف گیس بلند طلایی و صورت زیبا همه عاشقش بودن اما دازای.نمیخواست انکار کنه از اون زن متنفر بود و اصلا قسد ازدواج با آکاری رو نداشت اما بازم نامزد تعین شدش بود و نمیتونست ردش کنه، دازای نفسی کشید و به پر حرفی های آکاری خندش گرفت، آکاری کلا 17 سال سن داشت و تجربه ی کافی نداشت فقط بلد بود الکی خودشو خوب جلوه بده و جدا از این موارد دازای میدونست پشت اون نقاب کیوت چه شیطانی مخفی شده،واقعا گرگ در پوست بره برازندش بود.
همون طور که در افکارش برای هزارمین بار غرق شده بود با صدای آکاری به خودش اومد
آکاری: سرورم، کجایید، بنظر ذهنتون خیلی درگیره
دازای سرشو متاسف تکون داد
دازای: متاسفم آکاری امروز خیلی مشغله داشنم
آکاری: که این طور پس حتما خسته اید بگم براتون چای بیارن
دازای: بدم نمیاد
اکاری رو به خدمتکارش بلند و عصبی داد زد
آکاری: زود باش چای بیار
و دوباره چهره ی معصومشو به خودش گرفت و سمت دازای برگشت.
دازای میدونست آکاری یه شیطانه و اینا همش الکیه اما میخواست از زبون خودش بشنوه پس یه لحظه خنثی و جدی شد
دازای: اکاری یه سوال ازت دارم
آکاری کمی از تغییر لحن دازای شکه شد
آکاری: چ... چی شده سرورم
دازای: چرا درخواست نامزدیو قبول کردی میتونستی ردش کنی نه علاقه ای به هم داریم هم ازت خیلی بزرگ ترم هم نقته ی مشتریکی نداریم، با اینکه میدونم چرا اما میخوام ببینم قصد واقعیه شیطان فرشته نمای روبه روم چیه
آکاری یه لخظه شک شد اما بعد صورتشو اتداخت پایین و بعد از چند ثانیه آورد بالا. دیگه نمیتونستی چهره ی معصومشو ببینی، با نیشخندی که زده بود و اخم بین ابرو هاش دیگه دختر قبل نبود.
آکاری: اوپس لو رفتم نه، خیلی تابلو بود!
دازای: اوم خیلی
آکاری: عجب واقعا باهوشینا، سرورم
سرورم آخرشو با تعنه گفت که باعث شد خون دازای به جوش بیاد، عاله ی سیاهی روی چهره ی خنثی و سرد دازای اومد
دازای: که اینطور
آکاری از ته دل قهقه ای زد
آکاری: میدونین، این برای همه چی بود، ثروت، توجه، رتبه، احترام، راحتی، واسه همه چیز بود
و دوباره بلند خندید، دازای نفس بی فایده ای برای آروم کردن خودش کشید و از روی صندلی بلند شد و سرد گفت
دازای:....
ادامه دارد...
آکاری: سلام سرورم متشکرم که دعوتمو قبول کردید
دازای زورکی لبخندی زد و با خوش رویی گفت
دازای: سلام آکاری حالت چه طوره
آکاری خنده ی نمکی کرد
آکاری: من خوبم بفرمایید بشینید
دازای سری تکون داد و روی صندلیه روبه روی آکاری نشست و بعد آکاری روی صندلیه مقابل نشست.
آکاری دختری شادو سر زنده بود و همین طور مهربون و دلسوز خیلیم خوشگل بود، با چشمای آبیه شفاف گیس بلند طلایی و صورت زیبا همه عاشقش بودن اما دازای.نمیخواست انکار کنه از اون زن متنفر بود و اصلا قسد ازدواج با آکاری رو نداشت اما بازم نامزد تعین شدش بود و نمیتونست ردش کنه، دازای نفسی کشید و به پر حرفی های آکاری خندش گرفت، آکاری کلا 17 سال سن داشت و تجربه ی کافی نداشت فقط بلد بود الکی خودشو خوب جلوه بده و جدا از این موارد دازای میدونست پشت اون نقاب کیوت چه شیطانی مخفی شده،واقعا گرگ در پوست بره برازندش بود.
همون طور که در افکارش برای هزارمین بار غرق شده بود با صدای آکاری به خودش اومد
آکاری: سرورم، کجایید، بنظر ذهنتون خیلی درگیره
دازای سرشو متاسف تکون داد
دازای: متاسفم آکاری امروز خیلی مشغله داشنم
آکاری: که این طور پس حتما خسته اید بگم براتون چای بیارن
دازای: بدم نمیاد
اکاری رو به خدمتکارش بلند و عصبی داد زد
آکاری: زود باش چای بیار
و دوباره چهره ی معصومشو به خودش گرفت و سمت دازای برگشت.
دازای میدونست آکاری یه شیطانه و اینا همش الکیه اما میخواست از زبون خودش بشنوه پس یه لحظه خنثی و جدی شد
دازای: اکاری یه سوال ازت دارم
آکاری کمی از تغییر لحن دازای شکه شد
آکاری: چ... چی شده سرورم
دازای: چرا درخواست نامزدیو قبول کردی میتونستی ردش کنی نه علاقه ای به هم داریم هم ازت خیلی بزرگ ترم هم نقته ی مشتریکی نداریم، با اینکه میدونم چرا اما میخوام ببینم قصد واقعیه شیطان فرشته نمای روبه روم چیه
آکاری یه لخظه شک شد اما بعد صورتشو اتداخت پایین و بعد از چند ثانیه آورد بالا. دیگه نمیتونستی چهره ی معصومشو ببینی، با نیشخندی که زده بود و اخم بین ابرو هاش دیگه دختر قبل نبود.
آکاری: اوپس لو رفتم نه، خیلی تابلو بود!
دازای: اوم خیلی
آکاری: عجب واقعا باهوشینا، سرورم
سرورم آخرشو با تعنه گفت که باعث شد خون دازای به جوش بیاد، عاله ی سیاهی روی چهره ی خنثی و سرد دازای اومد
دازای: که اینطور
آکاری از ته دل قهقه ای زد
آکاری: میدونین، این برای همه چی بود، ثروت، توجه، رتبه، احترام، راحتی، واسه همه چیز بود
و دوباره بلند خندید، دازای نفس بی فایده ای برای آروم کردن خودش کشید و از روی صندلی بلند شد و سرد گفت
دازای:....
ادامه دارد...
۳.۵k
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.