انتهای این کوچه ها، نبش آن خیابان ، در انزوای پارک ها و ر
انتهای این کوچهها، نبش آن خیابان، در انزوای پارکها و روی صندلی کافهها کسی به انتظار نشسته است؛ در ابتدا یا انتهای زمان، بلکه دستی بیاید و روحش را به پرواز در آورد که شاید کمی از غم را در آسمان پنهان کند و به زمین بازگردد. بازگشت را میشود معراج معنا کرد یا سقوط؟ فریاد زد: ”دستی نبود؟ نبود..؟ روحمان کدر شود از حضور غم؟”، و بعد که راهمان جدا میشود، دوباره مینویسی: "انتهای این کوچه ها، نبش آن خیابان، در انزوای پارکها و روی صندلی کافهها..." و مینویسم: "تو را میبوسم، تو را، تو را میبوسم" و من که لب زده خجالتم و غم زده حسادتم به مرز های تبعیدمان و میرویم به سوسوی خواندن فیلمنامهی بعدی، شاید کمی بیشتر، کمی نزدیکتر، کمی "ما" تر شود تردیدمان و تر دیدگانِ ما، کاش انتهای این کوچه ها تو را دوباره ببینم. دوباره.
۴.۸k
۰۳ مرداد ۱۴۰۳