غروب تو تاریکی خونه از خاب پا شدم. موهامو بستمو نشستم زل
غروب تو تاریکی خونه از خاب پا شدم. موهامو بستمو نشستم زل زدم ب جای مشت رو دیوار اتاقم. ی حس بدی داشتم ک هیچجورع ازم جدا نمیشد، ی حسی از نفرت، جنون، خشم، دلتنگی، غم، کسالت، حسرت چیزایی ک از دست دادم. نمیدونم کی این حالت قرارع از بین بره، اصن از بین میره یا قرارع با خودم برع زیر ی خروار خاک. از تو پنجرع کنار تختم غروبو دیدم. غرق فکرو خیال میشم، با خودم میگم شاید اصل زندگی تلخیه، شادی و خوشیو این چیزا همشون دروغن.دنیا در اصل تاریکه. این خورشیدع ک چن ساعت میاد حواسمونو از تاریکی پرت میکنعو میرع. فکرو خیالا دیوونم کرده طاقت خونع رو نداشتم و بیرونم نمیتونستم برم، چون اون بیرون آدمای مزخرف و نگاهای نفرتانگیزشون فقط حالمو بدتر میکرد. دلیلشو نمیفهمم ولی از بیشتر آدما الکی بدم میاد، اکثر نوجوونای همسن خودمُ دقدقههای مسخرشون یا افکار احمقانشون، ابلهایی ک سرشونو میکنن تو ماتحت زندگیمو اسمشو گذاشتن امر ب معروفو نهی از منکر، یا حتی آدمایی ک ادعاشون میشه روشنفکرن و خودشون نمیدونن چقد کودنن. تو فکرو خیالم دستمو بردم زیر بالشتم دیدم هنوز یدونه دیگه نوافن تو ورق موندع، همونم خوردمو تا شب دوباره خابیدم چون هیچ دلیلی واسه بیدار بودن نداشتم. الانم میخام تا صب موزیک گوش بدمُ فقط ب چشای همون ی نفر ک دوای دردم بود فک کنم، همونی ک زندگیمو رنگی میکرد، همونی ک منو میفهمید، همونی ک دیگه نیس...!)
۲۱.۶k
۳۰ خرداد ۱۴۰۲