میخام یه خاطر فجی رو یادکنم😂
حدوده ۱۵سالی داشتم من و دوتا رفیق هام یکیش نادر ازبک بود و یکی دیگه اش خالق پشتون بود منوخالق موتور داشتم فقط نادر نداشت من میبوردمش میاوردمش خونه یه روز ظهر امدیم ناهار رو موتور من البته خیلی سر به سر خالق پشتو میذاشتم از باباش میترسید میگفتم تو جرعت نداری میترسی کاری کنی اغا ظورش اومد😊
گفت چیکار کنم تو دهنت ببندی گفتم اگر مردی همینجوری میریم شیراز بیمارستان نمازی برمیگردیم اومدیم فحش دادیم هرکی برگرده کلک بزنه😁
گازش گرفتیم نادر پشت من میگه میرزا تورو خدا ول کن گشنه هستم باباممیکشه منو بچهمومن هم بود تو حرکت دمپایش انداخت که من وایستم بعدش فرار کنه اما منم گازش تا تع گرفتم😂😂
رسیدیم شیراز سره چهار راهی بود چراغ قرمز شد من وایستادم خالق مثل بز وسط ماشینا رد شد رفت😐یه دفع ای دیدم دوتا موتوری پلیس اومد کنارم گفت بیا پایین گفتم نه دمپای لنگه به لنگه پای من نادر هم بدون هیچی پاه پتی😂🙏😊
سرهنگ بهم گفت اسمتو بگو هی من نمی گفتم میگفت بیا پایین میگفتم نععع😒😱😱😱 میخاستن موتورو ببرن به نادر گفت اسم رفیق ات چیه گفت نمیدونم زد پس سرش گفت چطور نمیدونی باهاش می گردی😂😂اسم من از ترس یادش رفته بود وقتی سرهنگو زدش یک کیلو گردخاک بلند شد یعنی من نمیتونستم بخندم یا گریه کنم😬☺😊
هیچی دیگه موتور رفت ماهم بدون یک ریال پول وسط عیدی پره خاک خوک دمپای پلاستیکی نادرهم هیچی پاش نبود چشاش پره اشک
وسط کلی خوش تیپ ما فقط اینگار از توگور بیرون امده بودیم
اینقدر من خندیدم یادم نمیره اون خالق نامرد هم پشت سرش نگاه هم نکرد😂😂😊😊رفت تو شیراز گم شد اخه بلد نبود😅
گفت چیکار کنم تو دهنت ببندی گفتم اگر مردی همینجوری میریم شیراز بیمارستان نمازی برمیگردیم اومدیم فحش دادیم هرکی برگرده کلک بزنه😁
گازش گرفتیم نادر پشت من میگه میرزا تورو خدا ول کن گشنه هستم باباممیکشه منو بچهمومن هم بود تو حرکت دمپایش انداخت که من وایستم بعدش فرار کنه اما منم گازش تا تع گرفتم😂😂
رسیدیم شیراز سره چهار راهی بود چراغ قرمز شد من وایستادم خالق مثل بز وسط ماشینا رد شد رفت😐یه دفع ای دیدم دوتا موتوری پلیس اومد کنارم گفت بیا پایین گفتم نه دمپای لنگه به لنگه پای من نادر هم بدون هیچی پاه پتی😂🙏😊
سرهنگ بهم گفت اسمتو بگو هی من نمی گفتم میگفت بیا پایین میگفتم نععع😒😱😱😱 میخاستن موتورو ببرن به نادر گفت اسم رفیق ات چیه گفت نمیدونم زد پس سرش گفت چطور نمیدونی باهاش می گردی😂😂اسم من از ترس یادش رفته بود وقتی سرهنگو زدش یک کیلو گردخاک بلند شد یعنی من نمیتونستم بخندم یا گریه کنم😬☺😊
هیچی دیگه موتور رفت ماهم بدون یک ریال پول وسط عیدی پره خاک خوک دمپای پلاستیکی نادرهم هیچی پاش نبود چشاش پره اشک
وسط کلی خوش تیپ ما فقط اینگار از توگور بیرون امده بودیم
اینقدر من خندیدم یادم نمیره اون خالق نامرد هم پشت سرش نگاه هم نکرد😂😂😊😊رفت تو شیراز گم شد اخه بلد نبود😅
۵.۷k
۲۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.