half brother part : 8
جونگکوک دستمال سفره رو روی میز انداخت و بلند شد و به من نگاه کرد: _ زینی یا هر کوفت دیگه ای که اسم این غذاست فوق العاده بود "خواهر" جون
کلمه "خواهر" با طعنه و کنایه بر زبانش جاری شده بود.
بعد از این که جونگکوک میزو ترک کرد سکوت کر کننده ای همه جا رو فراگرفته بود. مادرم دستشو روی دست جونگسو گذاشت و من به این فکر میکردم که چه اتفاقی ممکنه بین جونگکوک و پدرش رخ داده باشه که این همه فاصله و دوری بینشان انداخته؟!
فوری بلند شدم و به طبقه بالا رفتم؛ در حالی در اتاق جونگکوک رو میزدم که قلبم به شدت می کوبید. پاسخی نداد بنابراین به آرامی دستگیره را چرخاندم و دیدمش که هدفون گذاشته بود و سیگار معطر گل میخک میکشید متوجه حضور من نشده بود از کنار در گذشتم و دیدم که با حالتی عصبی و شکست خورده پاهاشو تکون میده؛ بالاخره سیگارش تموم شد و به سمت میز خم شد تا یکی دیگه از اونا برداره
من فریاد زدم: - جونگکوک
از جاش پرید و هدفونو بیرون آورد
_لعنتی ریدی بهم (ببخشید دوستان جونگکوک بی ادبه نه من)
- متاسفم
سیگارو روشن کرد و به طرف در اشاره کرد: _ بیرون
- نه
چشماشو چرخی داد و آهسته سرشو تکون داد هدفونش رو دوباره به گوش زد و پک های عمیقی به سیگارش زد.
کنارش نشستم - سیگار تورو میکشه
همون طور که جواب میداد دود از دهانش به بیرون موج میزد: _ عالیه
فکر نکنم واقعا دوست داشته باشی که بمیری
_ لطفا تنهام بذار
- بسیار خب...باشه
از اتاق بیرون اومدم و به طبقه پایین رفتم این که از بالا به پایین به من نگاه میکرد منو از همیشه مصمم تر میکرد تا به طریقی بهش نفوذ کنم لازم بود بدونم که این فقط پوسته ظاهریشه یا واقعا یک احمق واقعیه
بی توجهیش نسبت به من باعث میشد بیشتر مجذوبش بشم.
به آشپزخونه برگشتم و شماره جونگکوک رو از رَندی گرفتم و توی گوشیم ذخیره کردم بعد یک پیام براش تایپ کردم و فرستادم
- تو نمیخوای حرف بزنی پس من بهت پیام میدم.
_ شماره منو از کجا آوردی؟
- پدرت
_ لعنت بهش
سیع کردم موضوع رو از رندی تغییر بدم
- از غذا لذت بردی؟
_ این قدر کنه ای که دست به دامن غذا شدی که آویزون من بشی
- چرا این قدر بدجنسی میکنی؟
_ چرا این قدر لنگ و آویزونی؟
عجب کله خریه!
از پیام دادن هیچ نتیجه ای حاصل نشد و به هیچ چیز خوشایندی برای من ختم نشد.
گوشی رو روی پیشخوان انداختم و از پله ها بالا رفتم حالا او منو توی وضعیتی قرار داده بود که کاری انجام بدم تا عصبانی بشه.
هنوز روی تخت خواب نشسته بود و سیگار میکشید که من بدون توجه درو باز کردم یک راست به طرف کشوی میز رفتم جعبه سیگارو برداشتم و بیرون دویدم تمام مسیر تا اتاقم را از ته دل میخندیدم
های کیوتی ها اینم از پارت جدید لایک و کامنت بزارید حمایت کنید یادتون نره
کلمه "خواهر" با طعنه و کنایه بر زبانش جاری شده بود.
بعد از این که جونگکوک میزو ترک کرد سکوت کر کننده ای همه جا رو فراگرفته بود. مادرم دستشو روی دست جونگسو گذاشت و من به این فکر میکردم که چه اتفاقی ممکنه بین جونگکوک و پدرش رخ داده باشه که این همه فاصله و دوری بینشان انداخته؟!
فوری بلند شدم و به طبقه بالا رفتم؛ در حالی در اتاق جونگکوک رو میزدم که قلبم به شدت می کوبید. پاسخی نداد بنابراین به آرامی دستگیره را چرخاندم و دیدمش که هدفون گذاشته بود و سیگار معطر گل میخک میکشید متوجه حضور من نشده بود از کنار در گذشتم و دیدم که با حالتی عصبی و شکست خورده پاهاشو تکون میده؛ بالاخره سیگارش تموم شد و به سمت میز خم شد تا یکی دیگه از اونا برداره
من فریاد زدم: - جونگکوک
از جاش پرید و هدفونو بیرون آورد
_لعنتی ریدی بهم (ببخشید دوستان جونگکوک بی ادبه نه من)
- متاسفم
سیگارو روشن کرد و به طرف در اشاره کرد: _ بیرون
- نه
چشماشو چرخی داد و آهسته سرشو تکون داد هدفونش رو دوباره به گوش زد و پک های عمیقی به سیگارش زد.
کنارش نشستم - سیگار تورو میکشه
همون طور که جواب میداد دود از دهانش به بیرون موج میزد: _ عالیه
فکر نکنم واقعا دوست داشته باشی که بمیری
_ لطفا تنهام بذار
- بسیار خب...باشه
از اتاق بیرون اومدم و به طبقه پایین رفتم این که از بالا به پایین به من نگاه میکرد منو از همیشه مصمم تر میکرد تا به طریقی بهش نفوذ کنم لازم بود بدونم که این فقط پوسته ظاهریشه یا واقعا یک احمق واقعیه
بی توجهیش نسبت به من باعث میشد بیشتر مجذوبش بشم.
به آشپزخونه برگشتم و شماره جونگکوک رو از رَندی گرفتم و توی گوشیم ذخیره کردم بعد یک پیام براش تایپ کردم و فرستادم
- تو نمیخوای حرف بزنی پس من بهت پیام میدم.
_ شماره منو از کجا آوردی؟
- پدرت
_ لعنت بهش
سیع کردم موضوع رو از رندی تغییر بدم
- از غذا لذت بردی؟
_ این قدر کنه ای که دست به دامن غذا شدی که آویزون من بشی
- چرا این قدر بدجنسی میکنی؟
_ چرا این قدر لنگ و آویزونی؟
عجب کله خریه!
از پیام دادن هیچ نتیجه ای حاصل نشد و به هیچ چیز خوشایندی برای من ختم نشد.
گوشی رو روی پیشخوان انداختم و از پله ها بالا رفتم حالا او منو توی وضعیتی قرار داده بود که کاری انجام بدم تا عصبانی بشه.
هنوز روی تخت خواب نشسته بود و سیگار میکشید که من بدون توجه درو باز کردم یک راست به طرف کشوی میز رفتم جعبه سیگارو برداشتم و بیرون دویدم تمام مسیر تا اتاقم را از ته دل میخندیدم
های کیوتی ها اینم از پارت جدید لایک و کامنت بزارید حمایت کنید یادتون نره
۵۱۲
۰۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.