عشق ممنوعه part(23)
چویا نفس عمیقی کشبد و کلاه شنلشو دوباره کشید رو سرش
خب بزن بریم
و بعد از درخت به سرعت و بی سروصدا اومد پایین و به سمت در خروجی حرکت کرد، اون باسرعت میدوید اما صدای پاش شنیده نمیشد و هیچ کس متوجه حضورش نمیشد و مثل یه سایه حرکت میکرد و چویا بعد از طی کردن راه پر پیچو خم قصر به دروازه رسید و از کنار نگهبان خیلی اروم رد شد و نگهبان حتا نفهمید چویا رد شده البته اینکه خواب بود هم بی تاثیر نبود.
وقتی چویا از دروازه خازج شد با سرعت به سمت جنگل ممنوعه دوید و وقتی ده متر از قصر فاصله گرفت صدای ناقوس هشدار به صدا در اومد و این یعنی اونا متوجه نبود تاج شدن، چویا پوزخندی زد و سریع دوید و از اونجا دور میشد و تمام راه فکرش این بود که الان موقعیت دازای چیه رسیده یا نه داره چی کار میکنه.
(امارت اوسامو)
دازای از توی اتاقش با یه ساک متوسط سیاه اومد بیرون و در اتاقشو بست و مثل همیشه خنثی شروع کرد اروم قدرم برداشتن توی راهرو امارتش و سکوت امارت قدیمی رو با کفشاش به هم میزد. صدای کفشاش تنین انداز میشد، اون از راه رو ها گذشت هر از چند گاهی به دیوار ها کارکتان و تابلو ها نگاهی می انداخت و انگار آخرین باری بود بود که اونا رو میدید و به سمت خروجی حرکت میکرد. توی راه همه بهش لبخند میزدن و خدافظی میکردن و این عذاب وجدان دازای رو بیشتر اتشین میکرد و قلبشو بیشتر میفشرد و به درد میاورد.
وقتی به در خروجی رسید نگاه آخری توی سالن پذیرایی چرخوند و به قاب عکس بزرگ خوانوادگیش نگاهی انداخت، قرار بود اونم اونجا با همه اینا بسوزه و به خاکستر تبدیل بشه، دازای چشماشو بست و سرشو سمت در برگردوند و درو باز کرد و از امازت بیرون رفت و ریموت توی دستشو توی دستش فشرد و نفس عمیقی کشید و دکمشو فشورد که صدای تیک تاک بلندی از امارت بلند شد که همه ی کار کنان رو متعجب کرد دازای هم ریموت رو همون جا انداخت و با قدم های اروم از امارت دور شد و وقتی از دروازه خارج شد و چند قدم فاصله گرفت برگشت سمت امارتش و برای اخرین بار بهش نگاه کرد، صدای تیک تاک کم کم تند شد و در یک چشم به هم زدن
.... بوم....
زمین به لرزه در اومد و امارت اوسامو منفجر شد و شدت انفجار به صورت دازای سیلی زد و موج گرمایی سوزان سمتش پرت کرد، دازای سرد به امارتش تنها باقی مونده از خاندان و خوانوادش نگاه کرد و تمام خاطراتش از بچه گی تا الان رو به یاد آورد تمامشون از جلوی چشماش مثل یک نواز ضبت شده رد شد چه خوب چه بد چه سیاه چه سفید چه غم چه خوشحالی چه ترس چه آرامش همه و همه رد شدن و دازای نفس لرزونی بیرون داد حالا هیچ کدوم نبودن همه داشتن در اتش دازای میسوختن و به خاکستر تبدیل میشدن اما حیف که برای پشبمونی خیلی دیر شده بود و همه چیز در حال نابودی بود.
ادامه دارد...
خب بزن بریم
و بعد از درخت به سرعت و بی سروصدا اومد پایین و به سمت در خروجی حرکت کرد، اون باسرعت میدوید اما صدای پاش شنیده نمیشد و هیچ کس متوجه حضورش نمیشد و مثل یه سایه حرکت میکرد و چویا بعد از طی کردن راه پر پیچو خم قصر به دروازه رسید و از کنار نگهبان خیلی اروم رد شد و نگهبان حتا نفهمید چویا رد شده البته اینکه خواب بود هم بی تاثیر نبود.
وقتی چویا از دروازه خازج شد با سرعت به سمت جنگل ممنوعه دوید و وقتی ده متر از قصر فاصله گرفت صدای ناقوس هشدار به صدا در اومد و این یعنی اونا متوجه نبود تاج شدن، چویا پوزخندی زد و سریع دوید و از اونجا دور میشد و تمام راه فکرش این بود که الان موقعیت دازای چیه رسیده یا نه داره چی کار میکنه.
(امارت اوسامو)
دازای از توی اتاقش با یه ساک متوسط سیاه اومد بیرون و در اتاقشو بست و مثل همیشه خنثی شروع کرد اروم قدرم برداشتن توی راهرو امارتش و سکوت امارت قدیمی رو با کفشاش به هم میزد. صدای کفشاش تنین انداز میشد، اون از راه رو ها گذشت هر از چند گاهی به دیوار ها کارکتان و تابلو ها نگاهی می انداخت و انگار آخرین باری بود بود که اونا رو میدید و به سمت خروجی حرکت میکرد. توی راه همه بهش لبخند میزدن و خدافظی میکردن و این عذاب وجدان دازای رو بیشتر اتشین میکرد و قلبشو بیشتر میفشرد و به درد میاورد.
وقتی به در خروجی رسید نگاه آخری توی سالن پذیرایی چرخوند و به قاب عکس بزرگ خوانوادگیش نگاهی انداخت، قرار بود اونم اونجا با همه اینا بسوزه و به خاکستر تبدیل بشه، دازای چشماشو بست و سرشو سمت در برگردوند و درو باز کرد و از امازت بیرون رفت و ریموت توی دستشو توی دستش فشرد و نفس عمیقی کشید و دکمشو فشورد که صدای تیک تاک بلندی از امارت بلند شد که همه ی کار کنان رو متعجب کرد دازای هم ریموت رو همون جا انداخت و با قدم های اروم از امارت دور شد و وقتی از دروازه خارج شد و چند قدم فاصله گرفت برگشت سمت امارتش و برای اخرین بار بهش نگاه کرد، صدای تیک تاک کم کم تند شد و در یک چشم به هم زدن
.... بوم....
زمین به لرزه در اومد و امارت اوسامو منفجر شد و شدت انفجار به صورت دازای سیلی زد و موج گرمایی سوزان سمتش پرت کرد، دازای سرد به امارتش تنها باقی مونده از خاندان و خوانوادش نگاه کرد و تمام خاطراتش از بچه گی تا الان رو به یاد آورد تمامشون از جلوی چشماش مثل یک نواز ضبت شده رد شد چه خوب چه بد چه سیاه چه سفید چه غم چه خوشحالی چه ترس چه آرامش همه و همه رد شدن و دازای نفس لرزونی بیرون داد حالا هیچ کدوم نبودن همه داشتن در اتش دازای میسوختن و به خاکستر تبدیل میشدن اما حیف که برای پشبمونی خیلی دیر شده بود و همه چیز در حال نابودی بود.
ادامه دارد...
۵۰۶
۱۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.