پارت آخر
ویو ات
داشتم اونجا قدم میزدم که دیدم بوی گل میاد (گل طبیعی منظورمه همون که از تو زمین در میاد 😂) رفتم جلوتر یه دسته گل رو زمین بود و یه چیزی کنارش برق میزد یعنی یکی دیگه هم اینجا رو پیدا کرده؟ رفتم دسته گل رو با گردنبند کنارش برداشتم رو یه کارت که به گل چسبیده بود نوشته بود همیشه دوستت دارم ات... امضا جیمین یعنی جیمین میخواست به من اعتراف کنه یعنی دوسم داره اون امشب اینجا بوده
کل داستانو فهمیدم
ویو جیمین
نمدونستم چیکار کنم نمیدونم چرا اون کارو باهاش کردم اجوما اومد تو و داستان ات رو که چرا زود برگشت خونه رو تعریف کرد عذاب وجدان داشتم ات آدمی نیست که الکی به پسرا نزدیک بشه فهمیدم که ات میره همونجا که روز کریسمس رفتیم منم امشب از عصبانیت اونجا بودم میرم دنبالش و بهش اعتراف میکنم شاید دیگه نخواد با من باشه ولی شانسمو امتحان میکنم دویدم از خونه بیرون میخواستم سوار ماشین شم که دیدم ات اون طرف خیابون وایستاده تا منو دید داد زد
ات: جیمینااااا منم تو رو خیلی دوست دارم
ویو ات
بالاخره بهش گفتم میتونستم چشمای پر از اشکش رو ببینم
بین ما یه خیابون فاصله
داشتم میرفتم سمتش که جیمین داد زد
جیمین: ات مراقب باش.... اتتتتتتت (فریاد)
با تعجب بغلمو نگاه کردم و...
ویو جیمین
ات داشت میومد سمتم دیدم یه ماشین با سرعت بالا داره رانندگی میکنه پاهام خشک شده بود داد زدم که مراقب باشه ولی دیر شده بود حتی بهترین دکتر ها هم نمیتونستن اونو زنده کنن اگه بگم بعد از اون ماجرا به خودکشی فکر نکردم دروغ گفتم ولی من زنده موندم تا با درد از دست دادنش زندگی کنم و سختی که تو این زندگی کشیده رو جبران کنم من اونو کشتم
من حق خوشحال بودن رو ندارم
چون برای خوشحال بودن با اون
*دیگه دیر شده *
خوب حالا فهمیدین چقدر سختی میکشم تا یه اسم خوب برا داستان انتخاب کنم که جذاب بشه؟
من برم اشکامو پاک کنم 🥺
داشتم اونجا قدم میزدم که دیدم بوی گل میاد (گل طبیعی منظورمه همون که از تو زمین در میاد 😂) رفتم جلوتر یه دسته گل رو زمین بود و یه چیزی کنارش برق میزد یعنی یکی دیگه هم اینجا رو پیدا کرده؟ رفتم دسته گل رو با گردنبند کنارش برداشتم رو یه کارت که به گل چسبیده بود نوشته بود همیشه دوستت دارم ات... امضا جیمین یعنی جیمین میخواست به من اعتراف کنه یعنی دوسم داره اون امشب اینجا بوده
کل داستانو فهمیدم
ویو جیمین
نمدونستم چیکار کنم نمیدونم چرا اون کارو باهاش کردم اجوما اومد تو و داستان ات رو که چرا زود برگشت خونه رو تعریف کرد عذاب وجدان داشتم ات آدمی نیست که الکی به پسرا نزدیک بشه فهمیدم که ات میره همونجا که روز کریسمس رفتیم منم امشب از عصبانیت اونجا بودم میرم دنبالش و بهش اعتراف میکنم شاید دیگه نخواد با من باشه ولی شانسمو امتحان میکنم دویدم از خونه بیرون میخواستم سوار ماشین شم که دیدم ات اون طرف خیابون وایستاده تا منو دید داد زد
ات: جیمینااااا منم تو رو خیلی دوست دارم
ویو ات
بالاخره بهش گفتم میتونستم چشمای پر از اشکش رو ببینم
بین ما یه خیابون فاصله
داشتم میرفتم سمتش که جیمین داد زد
جیمین: ات مراقب باش.... اتتتتتتت (فریاد)
با تعجب بغلمو نگاه کردم و...
ویو جیمین
ات داشت میومد سمتم دیدم یه ماشین با سرعت بالا داره رانندگی میکنه پاهام خشک شده بود داد زدم که مراقب باشه ولی دیر شده بود حتی بهترین دکتر ها هم نمیتونستن اونو زنده کنن اگه بگم بعد از اون ماجرا به خودکشی فکر نکردم دروغ گفتم ولی من زنده موندم تا با درد از دست دادنش زندگی کنم و سختی که تو این زندگی کشیده رو جبران کنم من اونو کشتم
من حق خوشحال بودن رو ندارم
چون برای خوشحال بودن با اون
*دیگه دیر شده *
خوب حالا فهمیدین چقدر سختی میکشم تا یه اسم خوب برا داستان انتخاب کنم که جذاب بشه؟
من برم اشکامو پاک کنم 🥺
۸.۷k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.