نه، باید بیدار بمونم. بیا فکر کنیم امشب آخرین شبی ه که جس
نه، باید بیدار بمونم. بیا فکر کنیم امشب آخرین شبیه که جسمم گرمه و صدای تالپ تولوپ قبلم سکوت سینهام رو به هم میزنه. بیا فکر کنیم فردا ادم ها ی جسم سرد که سکوت عضلهی بین دنده هاشو خفه کرده از تخت تحویل میگیرن. پس بهتر نیست ریسک نکنم و حرفایی که هیچوقت بهت نگفتم و بگم؟ چیزی هم نمونده ها.. همه رو بارها گفتم الانم جز تکرار مکررات هیچی تو بساطم نیست.
آره آره دلتنگی، هیچوقت از شرح دلتنگیم خسته نمیشم حتی اگر هزار سال بگذره بازم مثه روز اول داغه داغه. چشات همیشه ی داستانی برای تعریف کردن داشتن، همه چیز رو میگفتن جز عشق! دیگه الان دوتامون به این باور رسیدیم که هیچوقت دوسم نداشتی. بازم قسم میخوری که اشتباه میکنم؟ پس الان کجایی؟ چرا گذشتی از کسی که دوسش داشتی؟ حرفی نداری بزنی چون حق با منه. حتی نمیتونم بگم برات تموم شدم چون هیچوقت شروعم نکردی! کاش حداقل ی بار ی بار سعی میکردی منو کنار خودت ببینی شاید خوشت میاومد... اما نخواستی، نخواستی قربونت برم. مگه ی آدم چقدر میتونه نخواستنی باشه که حتی نخوای بهش فکر کنی و اون آدم برای تو من باشم؟ منی که کل زندگیم رو پای قمار خنده هات باختم. خب زندگیه دیگه، ی وقتایی میاد که نسازه. وقتی مقدر شده سهم من از تو ی تیکه دلتنگی رسوب کرده باشه ی گوشه وجودم و بشه آتیش برای سوزوندن زندگیم، بال بال زدنای من برای تغییر فایده ای هم داره؟ معلومه که نه. تو حسرت منی. اولش ی بذر آسیب پذیر بودی و من ی چاله کندم وسط قلبم و گذاشتمت اونجا تا آسیب نبینی. از خون دلم ابیاریت کردم تا جوونه بزنی و بزرگ شی. بزرگ شدی، ریشه زدی و قلبم رو بین ریشه هات له کردی! یادت رفت حرمت نون و نمکی رو که از شکم خودم گرفتم دادم تو بخوری تا بشی بلای جونم. چرا هیچوقت با خودت فکر نکردی کشتن آدم آداب داره؟ چرا هیچوقت برنگشتی جنازهی روی زمین موندهی منو خاک کنی تا غذای این جماعت کفتار صفت نشم؟ چرا حرمت مرده رو نگه نداشتی؟ تو دین و مذهب سرت نمیشد؟ اصلا باشه تو آتئیست ترین آدم جهان، از انسانیت هم بویی نبرده بودی؟ از چی با کی حرف میزنم...
تاوان عاشقت شدن رو دادم. بدون تو این جنازه رو با کمر شکسته کول کردم و با خودم آوردم تا اون سر دنیا دنبال تو... پاهام پینه بست از بس دنبالت گشتم تا برگردی و روح دوباره بدی به این کالبد و هر بار ی منزل از تو عقب تر بودم! خستهم کردی. خستهم کردی و من هنوز جونم رو میدم که از لای پر قو بیرون نیای! اونقدر نازتو خریدم که ورشکست شدم... کافی بود لب تر کنی، پر سیمرغ هم میخواستی چشم به هم زدنی کف دستت گذاشته بود و همیشه ناراضی بودی، از من ناراضی بودی. خستهم کردی عزیزترینم.
میدونی؟ با همهی این حرفا اما من دلم دائما برات تنگ میشه. شایدم اگر بخوام صادق باشم دلم برای خودم قبل تو و خودم کنار تو تنگ میشه. من با این خود جدیده غریبهم...
من برای خندیدن لبای تو رو و برای گریه کردن شونه هاتو میخوام. دوست دارم با قلب تو دوست داشته بشم و گل از دست تو بگیرم! اسمم رو باید از زبون تو بشنوم تا آروم بگیرم و گرم شدن دستم با گرمای دستت بهم حس زنده بودن میده... طعم خوشبختی رو من با تو میفهمم ... آره دلم برات تنگ میشه چون کنار تو ی جور دیگه بودم... میفهمی دیگه؟
یاردآ -
تاریخ نمیخواد.
آره آره دلتنگی، هیچوقت از شرح دلتنگیم خسته نمیشم حتی اگر هزار سال بگذره بازم مثه روز اول داغه داغه. چشات همیشه ی داستانی برای تعریف کردن داشتن، همه چیز رو میگفتن جز عشق! دیگه الان دوتامون به این باور رسیدیم که هیچوقت دوسم نداشتی. بازم قسم میخوری که اشتباه میکنم؟ پس الان کجایی؟ چرا گذشتی از کسی که دوسش داشتی؟ حرفی نداری بزنی چون حق با منه. حتی نمیتونم بگم برات تموم شدم چون هیچوقت شروعم نکردی! کاش حداقل ی بار ی بار سعی میکردی منو کنار خودت ببینی شاید خوشت میاومد... اما نخواستی، نخواستی قربونت برم. مگه ی آدم چقدر میتونه نخواستنی باشه که حتی نخوای بهش فکر کنی و اون آدم برای تو من باشم؟ منی که کل زندگیم رو پای قمار خنده هات باختم. خب زندگیه دیگه، ی وقتایی میاد که نسازه. وقتی مقدر شده سهم من از تو ی تیکه دلتنگی رسوب کرده باشه ی گوشه وجودم و بشه آتیش برای سوزوندن زندگیم، بال بال زدنای من برای تغییر فایده ای هم داره؟ معلومه که نه. تو حسرت منی. اولش ی بذر آسیب پذیر بودی و من ی چاله کندم وسط قلبم و گذاشتمت اونجا تا آسیب نبینی. از خون دلم ابیاریت کردم تا جوونه بزنی و بزرگ شی. بزرگ شدی، ریشه زدی و قلبم رو بین ریشه هات له کردی! یادت رفت حرمت نون و نمکی رو که از شکم خودم گرفتم دادم تو بخوری تا بشی بلای جونم. چرا هیچوقت با خودت فکر نکردی کشتن آدم آداب داره؟ چرا هیچوقت برنگشتی جنازهی روی زمین موندهی منو خاک کنی تا غذای این جماعت کفتار صفت نشم؟ چرا حرمت مرده رو نگه نداشتی؟ تو دین و مذهب سرت نمیشد؟ اصلا باشه تو آتئیست ترین آدم جهان، از انسانیت هم بویی نبرده بودی؟ از چی با کی حرف میزنم...
تاوان عاشقت شدن رو دادم. بدون تو این جنازه رو با کمر شکسته کول کردم و با خودم آوردم تا اون سر دنیا دنبال تو... پاهام پینه بست از بس دنبالت گشتم تا برگردی و روح دوباره بدی به این کالبد و هر بار ی منزل از تو عقب تر بودم! خستهم کردی. خستهم کردی و من هنوز جونم رو میدم که از لای پر قو بیرون نیای! اونقدر نازتو خریدم که ورشکست شدم... کافی بود لب تر کنی، پر سیمرغ هم میخواستی چشم به هم زدنی کف دستت گذاشته بود و همیشه ناراضی بودی، از من ناراضی بودی. خستهم کردی عزیزترینم.
میدونی؟ با همهی این حرفا اما من دلم دائما برات تنگ میشه. شایدم اگر بخوام صادق باشم دلم برای خودم قبل تو و خودم کنار تو تنگ میشه. من با این خود جدیده غریبهم...
من برای خندیدن لبای تو رو و برای گریه کردن شونه هاتو میخوام. دوست دارم با قلب تو دوست داشته بشم و گل از دست تو بگیرم! اسمم رو باید از زبون تو بشنوم تا آروم بگیرم و گرم شدن دستم با گرمای دستت بهم حس زنده بودن میده... طعم خوشبختی رو من با تو میفهمم ... آره دلم برات تنگ میشه چون کنار تو ی جور دیگه بودم... میفهمی دیگه؟
یاردآ -
تاریخ نمیخواد.
۳۰.۹k
۱۰ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.