پسران هدفمند🥺💜
فصل دوم قسمت هفدهم
با این ویدیو این پارتو بخونید دقیقا این حس من به تهیونگه چه خوب توضیحش داده نظرتون چیه؟💔😭
از زبان آرمی کوثر:
تو اتاق قشنگم نشستم و نگاه عکس تهیونگ کردم و روبه دوربین حرفهامو ضبط کردم و گفتم:اون کیم تهیونگه..
و این منم.
اون ۲۵ سالشه.
و من ۲۳ سالمه.
اون یک ایدول مشهوره .
و من هیچی نیستم.
من اونو به عنوان یک مرد دوست دارم.
اون منو به عنوان یک فن دوست داره.
اون توی استیج اجرا میکنه
و من توی گوشیم دنبالش میکنم و ازش حمایت میکنم.
من دوسش دارم
ولی متاسفانه
اون نمیدونه ک من وجود دارم (این دقیقا حال منه) 😭💔
آخرین حرفهامو به دوربین گفتم و وقتی کارم تمام شد دوربینو خاموشش کردم و فیلمو گرفتم رفتم سراغ گوشیم و توی ویسگون ویدیومو پست کردم..
با ناامیدی تو اتاق راه میرفتم و نگاه عکسهای تهیونگ میکردم میدونستم تهیونگ و دوستهاش الان تو زندان ساجان..
یهو گوشیم زنگ خورد رفتم جواب دادم:بله شما؟
صدای پشت خط:دختر جون میدونم ک با یست تهیونگه ولی باید بدونی بایست نمیدونه تو وجود داری ازت میخوام ازش طرفداری نکنی دیگ اون قراره بزودی بمیره من میدونم تو فرمانده ی آرمیایی ازت میخوام به آرمیا بگی عقب بکشن و گرنه آیدلهاتون همشون میمرن..
با گریه گفتم:این حقیقت نداره من میدونم تو ساجایی نامادری تهیونگی ولی لطفا این کار رو انجام نده.
ساجا پوزخندی زد و گفت:واو مثل اینکه واقعا عاشق تهیونگی.
کوثر هومی کشید و گفت:آره.
ساجا:برات یک پیشنهادی دارم ک به نفعته.
کوثر با ذوق گفت:چه پیشنهادی؟
ساجا:بیا به این آدرسی ک برات میفرستم منتظرتم فقط خودت بیا افرادتو نیار.
کوثر تایید کرد ساجا گوشیو قطع کرد و آدرسو برای کوثر فرستاد.
کوثر خوندش با تعجب گفت:واو من باید تا سئول برم چقدر راهه.
آروم آروم حاضر شد و تاکسی گرفت حدود ۳ ساعت به خاطر ترافیک سخت سئول تو راه بود.
وقتی رسید پول تاکسیو داد و یک راست به دفتر ساجا رئیس جمهور رفت.
ساجا ازش پذیرایی کرد و با خنده گفت:از اون چیزیم ک فکر میکردم کیوت تری.
با خجالت سرمو پایین کشیدم و ساجا ادامه داد:میدونم تهیونگو دوست داری ولی برای آزادیش باید یک چیزیو بهم بدی.
بدون درنگ گفتم:چیمو بدم؟
ساجا پوزخندی زد و پاهاشو رو همدیگه گذاشت و گفت:چیزی ک واقعا برات مهمه اون چیزم جانته..
ترسیدم و گفتم:چی جانمو بدم.؟
ساجا پوزخندی زد و گفت:واو مثل اینکه واقعا عاشق تهیونگ نیستی پس بیخیال تهیونگ میمره.
ترسیدم گفتم:ن وایسا قبوله.
ساجا به فرد کنارش اشاره کرد تفنگشو بهش بده تفنگ به دست گفت:آرزوی قبل از مرگت چیه کوثر؟
گریه کردم و گفتم:لطفا بی تی اسو آزاد کن و کاری به تهیونگ نداشته باش.
ساجا قبول کرد و اسلحه روی شقیقه ی کوثر گذاشت و ماشه رو کشید چشمهامو بستم آماده ی مرگ بودم .
با این ویدیو این پارتو بخونید دقیقا این حس من به تهیونگه چه خوب توضیحش داده نظرتون چیه؟💔😭
از زبان آرمی کوثر:
تو اتاق قشنگم نشستم و نگاه عکس تهیونگ کردم و روبه دوربین حرفهامو ضبط کردم و گفتم:اون کیم تهیونگه..
و این منم.
اون ۲۵ سالشه.
و من ۲۳ سالمه.
اون یک ایدول مشهوره .
و من هیچی نیستم.
من اونو به عنوان یک مرد دوست دارم.
اون منو به عنوان یک فن دوست داره.
اون توی استیج اجرا میکنه
و من توی گوشیم دنبالش میکنم و ازش حمایت میکنم.
من دوسش دارم
ولی متاسفانه
اون نمیدونه ک من وجود دارم (این دقیقا حال منه) 😭💔
آخرین حرفهامو به دوربین گفتم و وقتی کارم تمام شد دوربینو خاموشش کردم و فیلمو گرفتم رفتم سراغ گوشیم و توی ویسگون ویدیومو پست کردم..
با ناامیدی تو اتاق راه میرفتم و نگاه عکسهای تهیونگ میکردم میدونستم تهیونگ و دوستهاش الان تو زندان ساجان..
یهو گوشیم زنگ خورد رفتم جواب دادم:بله شما؟
صدای پشت خط:دختر جون میدونم ک با یست تهیونگه ولی باید بدونی بایست نمیدونه تو وجود داری ازت میخوام ازش طرفداری نکنی دیگ اون قراره بزودی بمیره من میدونم تو فرمانده ی آرمیایی ازت میخوام به آرمیا بگی عقب بکشن و گرنه آیدلهاتون همشون میمرن..
با گریه گفتم:این حقیقت نداره من میدونم تو ساجایی نامادری تهیونگی ولی لطفا این کار رو انجام نده.
ساجا پوزخندی زد و گفت:واو مثل اینکه واقعا عاشق تهیونگی.
کوثر هومی کشید و گفت:آره.
ساجا:برات یک پیشنهادی دارم ک به نفعته.
کوثر با ذوق گفت:چه پیشنهادی؟
ساجا:بیا به این آدرسی ک برات میفرستم منتظرتم فقط خودت بیا افرادتو نیار.
کوثر تایید کرد ساجا گوشیو قطع کرد و آدرسو برای کوثر فرستاد.
کوثر خوندش با تعجب گفت:واو من باید تا سئول برم چقدر راهه.
آروم آروم حاضر شد و تاکسی گرفت حدود ۳ ساعت به خاطر ترافیک سخت سئول تو راه بود.
وقتی رسید پول تاکسیو داد و یک راست به دفتر ساجا رئیس جمهور رفت.
ساجا ازش پذیرایی کرد و با خنده گفت:از اون چیزیم ک فکر میکردم کیوت تری.
با خجالت سرمو پایین کشیدم و ساجا ادامه داد:میدونم تهیونگو دوست داری ولی برای آزادیش باید یک چیزیو بهم بدی.
بدون درنگ گفتم:چیمو بدم؟
ساجا پوزخندی زد و پاهاشو رو همدیگه گذاشت و گفت:چیزی ک واقعا برات مهمه اون چیزم جانته..
ترسیدم و گفتم:چی جانمو بدم.؟
ساجا پوزخندی زد و گفت:واو مثل اینکه واقعا عاشق تهیونگ نیستی پس بیخیال تهیونگ میمره.
ترسیدم گفتم:ن وایسا قبوله.
ساجا به فرد کنارش اشاره کرد تفنگشو بهش بده تفنگ به دست گفت:آرزوی قبل از مرگت چیه کوثر؟
گریه کردم و گفتم:لطفا بی تی اسو آزاد کن و کاری به تهیونگ نداشته باش.
ساجا قبول کرد و اسلحه روی شقیقه ی کوثر گذاشت و ماشه رو کشید چشمهامو بستم آماده ی مرگ بودم .
۶.۴k
۱۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.