با من تصور کن؛
با من تصور کن؛
رفتی گیلان و قصد نداری حالا حالاها برگردی. بعد دو روز بارش بارون بالاخره آسمون باز میشه. صدای پرندهها بلند میشه و نسیم خنکی به صورتت میخوره. هوای مرطوب رو توی ریههات نفس میکشی و آدمای خودت کنارت نشستن و باهاشون در آرومترین حالت ممکن معاشرت میکنی. نه استرسی داشته باشی، نه چشمت انتظاری بکشه. همهچیز در لحظه همونی باشه میخوای. اینجاست که مولانا میگه: «رقصی چنین میانه میدانم آرزوست.»
امروزتون شاد ❤🦋
رفتی گیلان و قصد نداری حالا حالاها برگردی. بعد دو روز بارش بارون بالاخره آسمون باز میشه. صدای پرندهها بلند میشه و نسیم خنکی به صورتت میخوره. هوای مرطوب رو توی ریههات نفس میکشی و آدمای خودت کنارت نشستن و باهاشون در آرومترین حالت ممکن معاشرت میکنی. نه استرسی داشته باشی، نه چشمت انتظاری بکشه. همهچیز در لحظه همونی باشه میخوای. اینجاست که مولانا میگه: «رقصی چنین میانه میدانم آرزوست.»
امروزتون شاد ❤🦋
۸.۱k
۱۶ اسفند ۱۴۰۲