عشق ممنوعه (۸)part
صدا ناواضح بود اما انگار چیزی رو صدا میزد. دازای رفت سمت در و از کلبه خارج شد چویا هم به دنبالش رفت، کمی با تردید رفتن جلو که صدا واضح شد
صدا: دازای ـ سان.... دازای ـ سان شما کجایید... دازای ـ سان
دازای صدا رو شناخت، صدای آتسوشی بود که اومده بود دنبالش، دازای دستی به سرش کشید، چویا هم با تعجب نگاش میکرد
دازای: اوه نه
چویا: چی نه اون کیه
دازای: زیر دستمه اومده دنبالم
چویا:خب الان چی شده من گیج شدم مگه نگفتی اومدم پیاده روی فک نکنم پیاده روی به این کوتاهیم باشه نه
چویا حق داشت گیج شه واقعا پیچیده بود براش
دازای: راستش من یه قرار داشتم تو باغ میراث با نامزدم و....
چویا وسط حرف دازای پرید
چویا: تو نامزد داری
دازای: آره اما ازش خوشم نمیاد و داشتم میرفتم واسه قراره ناهار که کالسکه چرخش شکست منم اعصابم از صبش خورد بود با کالسکه چی دعوا کردم بعدشم اومدم جنگل بعدشم که تو رو دیدم
چویا سری تکون داد
چویا: که اینطور، عجب بچه ای هستیا، آخه دعوا؟
صدا نزدیک تر شد، چویا قبل از اینکه صدا بهشون برسه خیلی سریع رفت بالای درخت و قایم شد، دازای شگفت زده سوتی کشید
دازای: اوووو عجب سرعتی، هویج سرعتی
چویا: خفه شو
یهو صدا بهشون رسید و قامت آتسوشی نمایان شد و با دیدن دازای نگران به سمتش دوید
آتسوشی: دازای ـ سان... خدارو شکر شما اینجایین
دازای روشو سمت آتسوشی چرخوند
دازای: کالسکه درست شد آتسو ـ کون
آتسوشی از سرحال اومدن یهوییه دازای کمی تعجب کرد
آتسوشی: ب.. بله
دازای: پس بزن بریم
و آتسوشیو به سمت بیرون جنگل هول داد
آتسوشی: د.. دازای ـ سان حالتون خوبه
دازای: آره آره عالیم
دازای همون طور که آتسوشیو هول میداد به عقب برگشت و با چویایی که به درخت تکیه داده بود روبه رو شد، دازای چیزی زیر لب گفت که انگار چویا هم متوجه شد و روشو برگردوند. چیزی که دازای زمزمه کرد این بود
دازای: دوباره میبینمت
وقتی از جنگل خارج شدن دوباره سوار کالسکه شدن و راه افتادن، آتسوشی هنوزم نگران دازای بود واقعا این تغییر یهویی غیر قابل باور بود
آتسوشی: دازای ـ سان اتفاقی توی جنگل ممنوعه نیوفتاد
دازای: نوچ هیچی فقط وایبشو دوست داشتم حالم خوب شد
آتسوشی: که اینطور
بعد از حدود نیم ساعت به باغ سرسبز و بزرگ میراث رسیدن، بعد از ایست کالسکه پیاده شدن و به سمت محل قرار رفتن، دازای دوباره پوکر شد اصلا دلش نمیخواست با آکاری حرف بزنه اصلا حوصله ی نقش بازی کردنشو نداشت.
بعد از کمی راه رفتن به یه آلاچیق سفید رسیدن که یه میز سفید طلاییه سلطنتی دونفره داخلش بود و یه زن جوون زیبا با لباسای ابریشمیه سفید اونجا نشسته بود و به نظر عصبی میومد. دازای نفسی کشید و به سمت آلاچیق راه افتاد.
ادامه دارد...
صدا: دازای ـ سان.... دازای ـ سان شما کجایید... دازای ـ سان
دازای صدا رو شناخت، صدای آتسوشی بود که اومده بود دنبالش، دازای دستی به سرش کشید، چویا هم با تعجب نگاش میکرد
دازای: اوه نه
چویا: چی نه اون کیه
دازای: زیر دستمه اومده دنبالم
چویا:خب الان چی شده من گیج شدم مگه نگفتی اومدم پیاده روی فک نکنم پیاده روی به این کوتاهیم باشه نه
چویا حق داشت گیج شه واقعا پیچیده بود براش
دازای: راستش من یه قرار داشتم تو باغ میراث با نامزدم و....
چویا وسط حرف دازای پرید
چویا: تو نامزد داری
دازای: آره اما ازش خوشم نمیاد و داشتم میرفتم واسه قراره ناهار که کالسکه چرخش شکست منم اعصابم از صبش خورد بود با کالسکه چی دعوا کردم بعدشم اومدم جنگل بعدشم که تو رو دیدم
چویا سری تکون داد
چویا: که اینطور، عجب بچه ای هستیا، آخه دعوا؟
صدا نزدیک تر شد، چویا قبل از اینکه صدا بهشون برسه خیلی سریع رفت بالای درخت و قایم شد، دازای شگفت زده سوتی کشید
دازای: اوووو عجب سرعتی، هویج سرعتی
چویا: خفه شو
یهو صدا بهشون رسید و قامت آتسوشی نمایان شد و با دیدن دازای نگران به سمتش دوید
آتسوشی: دازای ـ سان... خدارو شکر شما اینجایین
دازای روشو سمت آتسوشی چرخوند
دازای: کالسکه درست شد آتسو ـ کون
آتسوشی از سرحال اومدن یهوییه دازای کمی تعجب کرد
آتسوشی: ب.. بله
دازای: پس بزن بریم
و آتسوشیو به سمت بیرون جنگل هول داد
آتسوشی: د.. دازای ـ سان حالتون خوبه
دازای: آره آره عالیم
دازای همون طور که آتسوشیو هول میداد به عقب برگشت و با چویایی که به درخت تکیه داده بود روبه رو شد، دازای چیزی زیر لب گفت که انگار چویا هم متوجه شد و روشو برگردوند. چیزی که دازای زمزمه کرد این بود
دازای: دوباره میبینمت
وقتی از جنگل خارج شدن دوباره سوار کالسکه شدن و راه افتادن، آتسوشی هنوزم نگران دازای بود واقعا این تغییر یهویی غیر قابل باور بود
آتسوشی: دازای ـ سان اتفاقی توی جنگل ممنوعه نیوفتاد
دازای: نوچ هیچی فقط وایبشو دوست داشتم حالم خوب شد
آتسوشی: که اینطور
بعد از حدود نیم ساعت به باغ سرسبز و بزرگ میراث رسیدن، بعد از ایست کالسکه پیاده شدن و به سمت محل قرار رفتن، دازای دوباره پوکر شد اصلا دلش نمیخواست با آکاری حرف بزنه اصلا حوصله ی نقش بازی کردنشو نداشت.
بعد از کمی راه رفتن به یه آلاچیق سفید رسیدن که یه میز سفید طلاییه سلطنتی دونفره داخلش بود و یه زن جوون زیبا با لباسای ابریشمیه سفید اونجا نشسته بود و به نظر عصبی میومد. دازای نفسی کشید و به سمت آلاچیق راه افتاد.
ادامه دارد...
۵.۱k
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.