فیک: my mission
فیک: my mission
پارت:47
.....................................
کره شمالی عمارت/
جیسو: انتقامی که قراره به عشق تبدیل بشه!*زیرلب*
جنی ویو: لباسامو درآوردم... رفتم زیر دوش آب سرد رو باز کردم... و دوباره خاطره های گذشته بهم هجوم آورد ..
جنی: فقط دست از سرم بردارید!
فلش بک/
(2015 دبیرستان هه سو سئول)
مثل همیشه به جای مورد علاقه اش رفت پشت بوم مدرسه...
جای همیشگیش نشست و خوراکی هایی رو که از بوفه مدرسه خریده بود رو یه گوشه گذاشت.. موهاشو بست و در بطری شیر رو واکرد... که صدای جیغی مانع خوردنش شد از جاش بلند شد تعجب میکرد چون هیچکس به اونجا نمیومد! جز خودش و تهیونگ..
بلند شد و سمت صدا رفت که میسو رو دید که لبه بوم وایساده بود و قصد این رو داشت که خودشو پرت کنه !
جنی: میسویا! داری چیکار میکنی بیا پایین*داد*
میسو: نه جنی من دیگه حوصله این زندگی لعنتی رو ندارم! من توانایی نگهداری از بچه رو ندارم! دیگه نمیتونم کتک های پدرمو تحمل کنم! ببخشید!
جنی:میسو*عربده*
میسو خودش رو پرت کرد و جنی چند قدم به جلو رفت اما جرعت اینو نداشت پایین رو نگاه کنه! که همون لحظه صدای از پشتش اومد برادرش بود به همراه تهیونگ..
هوسوک: جنی! تو چیکار کردی؟!
جنی: من .. ک.. کار..کاری نکر..دم
هوسوک سمت تهیونگ چرخید و با صدایی که از شدت ترس به لکنت افتاده بود لب زد
هوسوک: جنی رو از اینجا ببر و نذار کسی ببینتش!
تهیونگ سمت جنی رفت اما جنی نمیخواست باهاش بره چون خیلی خوب میدونست چرا برادرش میخواست اونو ببره...
جنی: نه اوپا من اینجا ولت نمیکنم*داد وگریه*
تهیونگ: بیا بریم!
جنی: اوپااا*داد*
هوسوک : مراقب خودت باش خواهر کوچولو!
تهیونگ جنی رو از درپشتی به بیرون از مدرسه برد و وارد کوچه ای تنگ شدن تا کسی اون هارو نبینه!
جنی: خواهش میکنم بزار برم*داد*
تهیونگ: فقط خفه شو! فهمیدی؟! اگر بخاطر برادرت نبود هیچ وقت نجاتت نمیدادم!
چندمین بعد پلیس ها رسیدن و هوسوک رو دستگیر کردن و بردن چند روز از اون ماجرا گذشت.. بلاخره روز دادگاهی رسید!
جنی با شنیدن حبس ابد از جاش بلند شد و شروع کرد به داد زدن..
جنی: من اینکارو انجام دادم! تقصیر اون نبود*داد*
اما هیچکس حرفش رو باور نمیکرد! ولی واقعیت هم نداشت! چون نه جنی و نه هوسوک کسی رو نکشته بودن!
ماه ها و سال ها گذشت!
جنی توی خونه ای که برای برادرش هوسوک بود میموند.. توی اتاقش بود که با زنگ در بلند شد .. در رو واکرد و با زنی قد بلند با لباس های پلیسی مواجه شد..
..: خانوم کیم برادرتون بر اثر خودکشی جان باختن لطفاً با ما بیاید!..
ترسید شکه شده بود! یه آدم چقدر میتونست بی رحم باشه! که سریع خبر مرگ برادرش رو با خونسردی کامل بده!
و بلاخره اون روزای تاریک تموم شد ولی هیچ وقت این روزهارو فراموش نکرد!
پایان فلش بک/
شرط:
لایک۳۵
کامنت۳۰
✨🫂
پارت:47
.....................................
کره شمالی عمارت/
جیسو: انتقامی که قراره به عشق تبدیل بشه!*زیرلب*
جنی ویو: لباسامو درآوردم... رفتم زیر دوش آب سرد رو باز کردم... و دوباره خاطره های گذشته بهم هجوم آورد ..
جنی: فقط دست از سرم بردارید!
فلش بک/
(2015 دبیرستان هه سو سئول)
مثل همیشه به جای مورد علاقه اش رفت پشت بوم مدرسه...
جای همیشگیش نشست و خوراکی هایی رو که از بوفه مدرسه خریده بود رو یه گوشه گذاشت.. موهاشو بست و در بطری شیر رو واکرد... که صدای جیغی مانع خوردنش شد از جاش بلند شد تعجب میکرد چون هیچکس به اونجا نمیومد! جز خودش و تهیونگ..
بلند شد و سمت صدا رفت که میسو رو دید که لبه بوم وایساده بود و قصد این رو داشت که خودشو پرت کنه !
جنی: میسویا! داری چیکار میکنی بیا پایین*داد*
میسو: نه جنی من دیگه حوصله این زندگی لعنتی رو ندارم! من توانایی نگهداری از بچه رو ندارم! دیگه نمیتونم کتک های پدرمو تحمل کنم! ببخشید!
جنی:میسو*عربده*
میسو خودش رو پرت کرد و جنی چند قدم به جلو رفت اما جرعت اینو نداشت پایین رو نگاه کنه! که همون لحظه صدای از پشتش اومد برادرش بود به همراه تهیونگ..
هوسوک: جنی! تو چیکار کردی؟!
جنی: من .. ک.. کار..کاری نکر..دم
هوسوک سمت تهیونگ چرخید و با صدایی که از شدت ترس به لکنت افتاده بود لب زد
هوسوک: جنی رو از اینجا ببر و نذار کسی ببینتش!
تهیونگ سمت جنی رفت اما جنی نمیخواست باهاش بره چون خیلی خوب میدونست چرا برادرش میخواست اونو ببره...
جنی: نه اوپا من اینجا ولت نمیکنم*داد وگریه*
تهیونگ: بیا بریم!
جنی: اوپااا*داد*
هوسوک : مراقب خودت باش خواهر کوچولو!
تهیونگ جنی رو از درپشتی به بیرون از مدرسه برد و وارد کوچه ای تنگ شدن تا کسی اون هارو نبینه!
جنی: خواهش میکنم بزار برم*داد*
تهیونگ: فقط خفه شو! فهمیدی؟! اگر بخاطر برادرت نبود هیچ وقت نجاتت نمیدادم!
چندمین بعد پلیس ها رسیدن و هوسوک رو دستگیر کردن و بردن چند روز از اون ماجرا گذشت.. بلاخره روز دادگاهی رسید!
جنی با شنیدن حبس ابد از جاش بلند شد و شروع کرد به داد زدن..
جنی: من اینکارو انجام دادم! تقصیر اون نبود*داد*
اما هیچکس حرفش رو باور نمیکرد! ولی واقعیت هم نداشت! چون نه جنی و نه هوسوک کسی رو نکشته بودن!
ماه ها و سال ها گذشت!
جنی توی خونه ای که برای برادرش هوسوک بود میموند.. توی اتاقش بود که با زنگ در بلند شد .. در رو واکرد و با زنی قد بلند با لباس های پلیسی مواجه شد..
..: خانوم کیم برادرتون بر اثر خودکشی جان باختن لطفاً با ما بیاید!..
ترسید شکه شده بود! یه آدم چقدر میتونست بی رحم باشه! که سریع خبر مرگ برادرش رو با خونسردی کامل بده!
و بلاخره اون روزای تاریک تموم شد ولی هیچ وقت این روزهارو فراموش نکرد!
پایان فلش بک/
شرط:
لایک۳۵
کامنت۳۰
✨🫂
۱۱.۷k
۱۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.