٭خونـِ خُوشگِل مَن! -پارت51-
من:چیکارم داری؟!
س.ج:نمیدونم.. تو چی فکر میکنی؟!{نگاهترسناک}
من:{باحالتخنثی}نظری ندارم
س.ج:خوبه پس خودم بهت میگم..
میدونی تو کی هستی؟!
حس نمیکنی خیلی توی دنیا اضافی هستی؟! یا اینکه خیلی داری خوش میگذرونی؟! یکم فکر نمیکنی که بیارزشتر از چیزی هستی که به نظر میای؟!
من:(دستامو پشتم قفل میکنم و ابرومو میندازم بالا)الان اینجا الافم کردی که اینا رو بگی؟!
س.ج:نه هنوز اولشه
بزار زندگی ننگتو بهت نشون بدم..
از همون اول تولدت که باعث شدی خانودت از هم بپاشه
فقط بلد بودی مامانتو شرمنده کنی چون نمیتونستی حداقل یه کاری رو درست انجام بدی
حتی داداشت بهتر تو بود!!
بعدم که بزرگتر شدی مامان بیچارت مجبور بود با پول اندکی که خودش کسب میکنه بفرستت مدرسه
انقد بیخاصیت بودی که حتی بچههای کلاستم فهمیده بودن و هیچکس باهات دوست نمیشد
همیشه هم تظاهر میکردی خیلی درست خوبه و درسو دوست داری با اینکه ازش متنفر بودی و هیچی ازش نمیفهمیدی
تو دانشگاهتم به قدری پررو بودی که با همکلاسیات بگو بخند میکردی
یا بهتر بگم بازم فقط تظاهر میکردی، فقط تظاهر میکردی حالت خوبه و هرچیزی بخوایو داری
حتی تا یه مدت به صمیمی ترین دوستت هم دروغ میگفتی که از همه نظر خوبی
هه مسخرس مگه نه؟!
من:(در لحظه تمام صحنههای زندگیم میاد جلو چشمام)چی از من میخوای؟!
س.ج:هنوز حرفم تموم نشده بزار بگم..
تویی که هنوزم دست از تظاهر برنداشتی و داری تظاهر میکنی برات مهم نیست و میخوای به خودت تلقین کنی به افراد تو این خونه اعتماد داری
میخوای بدونی الان به کسایی اعتماد داری که فقط ازت سواستفاده میکنن؟!
از اهدافشون خبر داری؟!
من:(سرمو میارم بالا و به چشماش خیره میشم)من..منظورت چی.یهه؟!
س.ج:و در نتیجه خواستم...
ازت جونتو میخوام!!
س.ج:نمیدونم.. تو چی فکر میکنی؟!{نگاهترسناک}
من:{باحالتخنثی}نظری ندارم
س.ج:خوبه پس خودم بهت میگم..
میدونی تو کی هستی؟!
حس نمیکنی خیلی توی دنیا اضافی هستی؟! یا اینکه خیلی داری خوش میگذرونی؟! یکم فکر نمیکنی که بیارزشتر از چیزی هستی که به نظر میای؟!
من:(دستامو پشتم قفل میکنم و ابرومو میندازم بالا)الان اینجا الافم کردی که اینا رو بگی؟!
س.ج:نه هنوز اولشه
بزار زندگی ننگتو بهت نشون بدم..
از همون اول تولدت که باعث شدی خانودت از هم بپاشه
فقط بلد بودی مامانتو شرمنده کنی چون نمیتونستی حداقل یه کاری رو درست انجام بدی
حتی داداشت بهتر تو بود!!
بعدم که بزرگتر شدی مامان بیچارت مجبور بود با پول اندکی که خودش کسب میکنه بفرستت مدرسه
انقد بیخاصیت بودی که حتی بچههای کلاستم فهمیده بودن و هیچکس باهات دوست نمیشد
همیشه هم تظاهر میکردی خیلی درست خوبه و درسو دوست داری با اینکه ازش متنفر بودی و هیچی ازش نمیفهمیدی
تو دانشگاهتم به قدری پررو بودی که با همکلاسیات بگو بخند میکردی
یا بهتر بگم بازم فقط تظاهر میکردی، فقط تظاهر میکردی حالت خوبه و هرچیزی بخوایو داری
حتی تا یه مدت به صمیمی ترین دوستت هم دروغ میگفتی که از همه نظر خوبی
هه مسخرس مگه نه؟!
من:(در لحظه تمام صحنههای زندگیم میاد جلو چشمام)چی از من میخوای؟!
س.ج:هنوز حرفم تموم نشده بزار بگم..
تویی که هنوزم دست از تظاهر برنداشتی و داری تظاهر میکنی برات مهم نیست و میخوای به خودت تلقین کنی به افراد تو این خونه اعتماد داری
میخوای بدونی الان به کسایی اعتماد داری که فقط ازت سواستفاده میکنن؟!
از اهدافشون خبر داری؟!
من:(سرمو میارم بالا و به چشماش خیره میشم)من..منظورت چی.یهه؟!
س.ج:و در نتیجه خواستم...
ازت جونتو میخوام!!
۳.۵k
۱۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.