عشق ممنوعه (۱8)part
دازای نفس حرصی کشید و برگشتو با حرص لب زد
دازای: فک نمیکنی بهتر بود یه جور دیگه اینجا بودنتو اعلام میکردی ها،کوتوله خنگ نزدیک بود بخوره بهم
چویا که مثل دفعه اول سردو عصبی به دازای نگاه می کرد و به سمتش چاقو گرفته بود خشن لب زد
چویا:چرت نگو چرا اینجایی
دازای نفسی کشید و دست به کمر شد
دازای:تو چه قد خنگی آخه بهت گفتم دوباره میخوام ببینمت
چوبا یه خورده جا خورد اما حالت سردو خشنشو حفظ کرد
چویا: فک کردم همین طوری گفتی اصلا توقع نداشتم بیای
دازای تک خنده ای کرد و دست به سینه شد
دازای:خب حالا که فهمیدی تیزیتو بیار پایین بچه نمیخوام که بخورمت
چویا: هه هه بامزه
دازای شروع کرد به خندیدن و چند قدم به چویا نزدیک شد و یک متریش وایساد، چویا هم چاقوشو توی دستش تاب داد و به غلافش برگردوند و دست به سینه شد
چویا: چی میخوای
دازای کمی جا خورد، شیطان مقابلش باهوش بود اما دازای وقتی دوباره بهش یاداوری شد که چرا اومده اینجا دوباره به خودش لعنتی فرستاد و سعی کرد لبخند خودشو حفظ کنه و به صورت طعنه گفت
دازای: باهوشیا
چویا تجی زیر لب گفت و یکی از دستاشو به کمرش زد
چویا: پس یه چیزی میخوای هوف سریع بگو اگه چیز مزخرف و غیر اخلاقی ای باشه به آرتمیست قسم میکشمت
دازای نفسی کشید و دستشو برد توی جیبش و کاغذ قرمزی رو در آورد
دازای: غضیه اینه
چویا: این دیگه چیه
دازای: خبببب آممممم.. تاحالا چیزی راجب فرشته یا شیطان طرد شده شنیدی
چویا: نوچ نشنیدم
دازای: همون طور که حدس میزدم چیزی نشنیدی در ساده ترین توضیحش باعث آزادی از خاندان و تبارت میشه یه چیزی توی مایه های شیطان و فرشته ترکیبی یه همچین چیزی
چویا: خب این چه ربطی به من و تو داره
دازای یکمی استرس گرفت اما سعی کرد بهونه ای جور کنه
دازای: خب میدونی من اگه طرد شم دیگه لازم نیست پادشاه شم و آزاد میشم و خب برای تو یادمه قدرت خاصی نداری و نزدیک مکانی که من باید برم یه دریاچه ی آرزو هم هست و میگن که اگه کسی که برکه مقدر کرده اونجا آرزو کنه آرزوش برآورده میشه اما هر کس به خصوصی یه آرزو یعنی همه اون آرزو رو ندارن اما تو که یه چیزی که باید داشته باشیو نداری میتونی بری و آرزوت براورده بشه میدونی یکم پیچیدس
چویا یکمی تعجب میکنه یعنی یه همچین چیزی واقعا هست اصلا فرشته ی مقابلش چرا براش مهمه چویا قدرتی نداره یعنی دلش میسوزه اصلا چرا خودش تنها نمیره چرا به یه شیطان میگه مگه اونا دشمن نیستن، یعنی کاسه ای زیر نیمکاسشه اصلا بهش اعتماد نداشت، چویا از دازای فاصله گرفت
چویا: چه کلکی تو کارته ها ما دشمنیم چرا اینو بهم میگی
دازای پوکر فیس نگاش میکنه اما از درون استرس داره میخورتش،بعد از چند ثانیه پوکر فیس بودن یه بهونه به ذهنش میرسه و لب میزنه
دازای:...
ادامه دارد....
دازای: فک نمیکنی بهتر بود یه جور دیگه اینجا بودنتو اعلام میکردی ها،کوتوله خنگ نزدیک بود بخوره بهم
چویا که مثل دفعه اول سردو عصبی به دازای نگاه می کرد و به سمتش چاقو گرفته بود خشن لب زد
چویا:چرت نگو چرا اینجایی
دازای نفسی کشید و دست به کمر شد
دازای:تو چه قد خنگی آخه بهت گفتم دوباره میخوام ببینمت
چوبا یه خورده جا خورد اما حالت سردو خشنشو حفظ کرد
چویا: فک کردم همین طوری گفتی اصلا توقع نداشتم بیای
دازای تک خنده ای کرد و دست به سینه شد
دازای:خب حالا که فهمیدی تیزیتو بیار پایین بچه نمیخوام که بخورمت
چویا: هه هه بامزه
دازای شروع کرد به خندیدن و چند قدم به چویا نزدیک شد و یک متریش وایساد، چویا هم چاقوشو توی دستش تاب داد و به غلافش برگردوند و دست به سینه شد
چویا: چی میخوای
دازای کمی جا خورد، شیطان مقابلش باهوش بود اما دازای وقتی دوباره بهش یاداوری شد که چرا اومده اینجا دوباره به خودش لعنتی فرستاد و سعی کرد لبخند خودشو حفظ کنه و به صورت طعنه گفت
دازای: باهوشیا
چویا تجی زیر لب گفت و یکی از دستاشو به کمرش زد
چویا: پس یه چیزی میخوای هوف سریع بگو اگه چیز مزخرف و غیر اخلاقی ای باشه به آرتمیست قسم میکشمت
دازای نفسی کشید و دستشو برد توی جیبش و کاغذ قرمزی رو در آورد
دازای: غضیه اینه
چویا: این دیگه چیه
دازای: خبببب آممممم.. تاحالا چیزی راجب فرشته یا شیطان طرد شده شنیدی
چویا: نوچ نشنیدم
دازای: همون طور که حدس میزدم چیزی نشنیدی در ساده ترین توضیحش باعث آزادی از خاندان و تبارت میشه یه چیزی توی مایه های شیطان و فرشته ترکیبی یه همچین چیزی
چویا: خب این چه ربطی به من و تو داره
دازای یکمی استرس گرفت اما سعی کرد بهونه ای جور کنه
دازای: خب میدونی من اگه طرد شم دیگه لازم نیست پادشاه شم و آزاد میشم و خب برای تو یادمه قدرت خاصی نداری و نزدیک مکانی که من باید برم یه دریاچه ی آرزو هم هست و میگن که اگه کسی که برکه مقدر کرده اونجا آرزو کنه آرزوش برآورده میشه اما هر کس به خصوصی یه آرزو یعنی همه اون آرزو رو ندارن اما تو که یه چیزی که باید داشته باشیو نداری میتونی بری و آرزوت براورده بشه میدونی یکم پیچیدس
چویا یکمی تعجب میکنه یعنی یه همچین چیزی واقعا هست اصلا فرشته ی مقابلش چرا براش مهمه چویا قدرتی نداره یعنی دلش میسوزه اصلا چرا خودش تنها نمیره چرا به یه شیطان میگه مگه اونا دشمن نیستن، یعنی کاسه ای زیر نیمکاسشه اصلا بهش اعتماد نداشت، چویا از دازای فاصله گرفت
چویا: چه کلکی تو کارته ها ما دشمنیم چرا اینو بهم میگی
دازای پوکر فیس نگاش میکنه اما از درون استرس داره میخورتش،بعد از چند ثانیه پوکر فیس بودن یه بهونه به ذهنش میرسه و لب میزنه
دازای:...
ادامه دارد....
۵.۷k
۰۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.