ادامه:
ادامه:
مرد از ته دل دلش میخواست فرشته روب رویش را بغل کند ... دخترک کوچک ب پدرش خیره شد ...
/بابا چرا انقدر خانم آنا رو نگاه میکنی؟ داری دید میزنی؟ ازش خوشت اومده؟
دستشو جلوی دهان دخترش گذاشت...
-بابایی هیچی نگو آبروم رفت...
معلم جوان خندی زد و ب غذا خوردنش ادامه داد...
....................
-بفرمائید رسیدیم... فردا برای ثبت نام یوجیس میام مدرسه...حتما باید تو معلمش بشی...
"بابت غذا ممنونم ... باشه سعی مو میکنم...
دختر نگاهی ب یوجیس انداخت... دخترک کوچک غرق خواب بود ...
"الهی خوابش برده ... خونه تون کجاست... ی وقت بد خواب نشه؟
-نزدیک ساحل... امید وارم الان بیدار نشه وگرنه تا صب جیغ می کشه
"چییی نزدیک ساحل میدونی دو ساعت تا اونجا راهه؛ بچه رو بد خواب میکنی!
-وای آنا از نظر اخلاقی اصلا تغییر نکردی...
معلم جوان نتوانست جلوی عادت همیشه خود را بگیرد... محکم ب بازوی مرد چهارشانه کنارش زد
"مسخرههه بی نمک... ب خاطر یوجیس امشب اینجا بمون... مطمئنم با این ترافیک بد خواب میشه...
مرد جوان منتظر همچین فرصتی بود... بدون وقفه درخواست دختر را قبول کرد و با هم وارد خانه کوچک و زیبای دختر شدن
مرد فرزند غرق خوابش را روی تخت گذاشت... مرد وارد سالن شد... نزدیک عشق همیشگی اش نشست
-آنا دلم برات خیلی تنگ شده بود ...
دختر ب چشمان پر از پشیمانی مرد خیره شد
"جین تو الان بچه داری !
-نگو ک بعد این هفت سال، الان مشکلت فقط بچه منه؟؟؟
دختر دیگر طاقت این دوری و دلتنگی را نداشت... خود را در بغل مرد جا داد... هر دو در آغوش گرم یکدیگر غرق شده بودن ...
-آنا الان منو ببخشیدی؟
"اهومم گذشته ها گذشته...
-میدونی خودکار های روانی برای درمان میرن پیش روان نویس!
" هاااا جین توی این هفت سال جوک مسخره ها تو ول نکردی!
مرد بدون حرفی لب های نرم و پفکی دختر را اسیر خودش کرد ...
-دلم برای تنت تنگ شده!
" جین مثلا دخترت اینجاست خجالت بکش
-امشب در رفتی اما فردا ب حسابت میرسم ... این هفت سال رو تلافی میکنم .
★پایان★
مرد از ته دل دلش میخواست فرشته روب رویش را بغل کند ... دخترک کوچک ب پدرش خیره شد ...
/بابا چرا انقدر خانم آنا رو نگاه میکنی؟ داری دید میزنی؟ ازش خوشت اومده؟
دستشو جلوی دهان دخترش گذاشت...
-بابایی هیچی نگو آبروم رفت...
معلم جوان خندی زد و ب غذا خوردنش ادامه داد...
....................
-بفرمائید رسیدیم... فردا برای ثبت نام یوجیس میام مدرسه...حتما باید تو معلمش بشی...
"بابت غذا ممنونم ... باشه سعی مو میکنم...
دختر نگاهی ب یوجیس انداخت... دخترک کوچک غرق خواب بود ...
"الهی خوابش برده ... خونه تون کجاست... ی وقت بد خواب نشه؟
-نزدیک ساحل... امید وارم الان بیدار نشه وگرنه تا صب جیغ می کشه
"چییی نزدیک ساحل میدونی دو ساعت تا اونجا راهه؛ بچه رو بد خواب میکنی!
-وای آنا از نظر اخلاقی اصلا تغییر نکردی...
معلم جوان نتوانست جلوی عادت همیشه خود را بگیرد... محکم ب بازوی مرد چهارشانه کنارش زد
"مسخرههه بی نمک... ب خاطر یوجیس امشب اینجا بمون... مطمئنم با این ترافیک بد خواب میشه...
مرد جوان منتظر همچین فرصتی بود... بدون وقفه درخواست دختر را قبول کرد و با هم وارد خانه کوچک و زیبای دختر شدن
مرد فرزند غرق خوابش را روی تخت گذاشت... مرد وارد سالن شد... نزدیک عشق همیشگی اش نشست
-آنا دلم برات خیلی تنگ شده بود ...
دختر ب چشمان پر از پشیمانی مرد خیره شد
"جین تو الان بچه داری !
-نگو ک بعد این هفت سال، الان مشکلت فقط بچه منه؟؟؟
دختر دیگر طاقت این دوری و دلتنگی را نداشت... خود را در بغل مرد جا داد... هر دو در آغوش گرم یکدیگر غرق شده بودن ...
-آنا الان منو ببخشیدی؟
"اهومم گذشته ها گذشته...
-میدونی خودکار های روانی برای درمان میرن پیش روان نویس!
" هاااا جین توی این هفت سال جوک مسخره ها تو ول نکردی!
مرد بدون حرفی لب های نرم و پفکی دختر را اسیر خودش کرد ...
-دلم برای تنت تنگ شده!
" جین مثلا دخترت اینجاست خجالت بکش
-امشب در رفتی اما فردا ب حسابت میرسم ... این هفت سال رو تلافی میکنم .
★پایان★
۲۰.۷k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.