رمان ماه دریاچه خونین
پارت ۸
چشم به یه چیزی بر خورد یه ظرف اونو همراه چیپس برای رانپو برد_بفرمایید رانپو سان این ظرف هم تو راه دیدم
رانپو:که اینطور خب با من بیا که اولین ماموریت با من انجام بدی
_خیلی خب
رانپو با کونیکیدا حرف زد و چویا با کوروی
چویا:مراقب خودت باش _باشه سایونورا
بعد از چند دقیقه رسیدن یه خونه قدیمی البته متروکه (دیگه از این به بعد مخفف اسم هارو میزارم)
را:همین جاست
کو:اوکی
را:خوبه درست جلو راه مونه جواب معما
کو:این گردنبند میگین
را:آره این کاری میکنه که تلسمه دازای از بین بره
کو:عالی شد فقط باید چیکارش کنیم
را:هیچی باید یه جا تو وسایل هاش قایم کنیم که با تو
کو:چرا بامن ولی باشه خیلی با حاله
برگشتن آژانس و کوروی شروع کرد
_*تو دلش*خب دختر باید یه جوری به کتش نزدیک شم که بندازم تو جیبش چجوری وقتی بهش چسبیده دختر بندازم
دازی کتش رو درآورد روی صندلی انداخت کوروی از این فرصت استفاده کرد و گردنبند تو جیبش انداخت سریع رفت روی میزش نشست دازایم سریع رفت سمت کتش و پوشید و دستش و کرد تو جیبش و بعد از چند دقیقه به خودش اومد
دا:هوی تو چرا به من چسبیدی
پا:عزیزم چه ت شده
دا:عزیزم؟من کی شدم عزیزت حالا هم برو سرجات
پانیا با اعصبانیت رفت ولی رفت سمت میز کوروی
پا:میدونم کار تو
کوروی که صندلیش پشت بود صدا زد
کو:من چیکار هستم پاتن*رت ترکت کرد(خنثی)
پا:تقاض پس میدی
و رفت
دازای توی ذهنش:تو چقد خوبی وقتی چشم های قرمزت با نور خورشید که بهش میتابه ترکیب میشه خیلی زیباست تو دل منو بردی ولی این عشق من هیچوقت به حقیقت تبدیل نمیشه
کوروی توی ذهنش:دازای تو با اون موهای قهوه ای و چشمات خیلی زیبایی یه عشق یه طرفه
کوروی به ساعت نگاه کرد دونیم بود باید سه پیش الیزابت بره پس با هر روشی کونیکیدا راضی کرد و رفت سره قرار بعد از گذشت یه ربع اومد آژانس
یو:خانم و خانما اومیدن باکی بودی ها
کو:سلام بعد من با کسی نبودم یکی از دوستام مو دیدم دختره
یوسانو تا میخواست حرف بزنه کونیکیدا گفت همه باید برن یه جایی که کلی خلافکار و جنایت کار ریختن
کوروی چون کل یوکوهاما رو حفظ بود پس همه به دنبالش میومدن توی یه کوچه بودن اتسوشی میخواست بره که کوروی جلوشو گرفت و کشیدش عقب و یه خنجر و گرفت
کو:چه ابتدایی ازتون انتظار بیش تری داشتم
یه هاله ی سیاه دور کوروی گرفت بعد از چند ثانیه همه نابود شدن
کو:آخه یکی نیست خلاف بلدی نیستین چرا میاد
همه دهنشون باز مونده بود
کوروی باخودش:فکنم قلبم بهش فشار اومده سرم داره گیج میره ولی حالم خوبه
چو:الحق خواهرمی
دا:خواهر برادر شبیه
پا:انگار چیکار کرده منم میتونستم
کو:پشتت اونجا یه سوسک
پانیا:وایییییی کجاست
کو:وقتی از یه سوسک میترسی آدم میزنی
همه داشتن از خنده میترکیدن
و.....
چشم به یه چیزی بر خورد یه ظرف اونو همراه چیپس برای رانپو برد_بفرمایید رانپو سان این ظرف هم تو راه دیدم
رانپو:که اینطور خب با من بیا که اولین ماموریت با من انجام بدی
_خیلی خب
رانپو با کونیکیدا حرف زد و چویا با کوروی
چویا:مراقب خودت باش _باشه سایونورا
بعد از چند دقیقه رسیدن یه خونه قدیمی البته متروکه (دیگه از این به بعد مخفف اسم هارو میزارم)
را:همین جاست
کو:اوکی
را:خوبه درست جلو راه مونه جواب معما
کو:این گردنبند میگین
را:آره این کاری میکنه که تلسمه دازای از بین بره
کو:عالی شد فقط باید چیکارش کنیم
را:هیچی باید یه جا تو وسایل هاش قایم کنیم که با تو
کو:چرا بامن ولی باشه خیلی با حاله
برگشتن آژانس و کوروی شروع کرد
_*تو دلش*خب دختر باید یه جوری به کتش نزدیک شم که بندازم تو جیبش چجوری وقتی بهش چسبیده دختر بندازم
دازی کتش رو درآورد روی صندلی انداخت کوروی از این فرصت استفاده کرد و گردنبند تو جیبش انداخت سریع رفت روی میزش نشست دازایم سریع رفت سمت کتش و پوشید و دستش و کرد تو جیبش و بعد از چند دقیقه به خودش اومد
دا:هوی تو چرا به من چسبیدی
پا:عزیزم چه ت شده
دا:عزیزم؟من کی شدم عزیزت حالا هم برو سرجات
پانیا با اعصبانیت رفت ولی رفت سمت میز کوروی
پا:میدونم کار تو
کوروی که صندلیش پشت بود صدا زد
کو:من چیکار هستم پاتن*رت ترکت کرد(خنثی)
پا:تقاض پس میدی
و رفت
دازای توی ذهنش:تو چقد خوبی وقتی چشم های قرمزت با نور خورشید که بهش میتابه ترکیب میشه خیلی زیباست تو دل منو بردی ولی این عشق من هیچوقت به حقیقت تبدیل نمیشه
کوروی توی ذهنش:دازای تو با اون موهای قهوه ای و چشمات خیلی زیبایی یه عشق یه طرفه
کوروی به ساعت نگاه کرد دونیم بود باید سه پیش الیزابت بره پس با هر روشی کونیکیدا راضی کرد و رفت سره قرار بعد از گذشت یه ربع اومد آژانس
یو:خانم و خانما اومیدن باکی بودی ها
کو:سلام بعد من با کسی نبودم یکی از دوستام مو دیدم دختره
یوسانو تا میخواست حرف بزنه کونیکیدا گفت همه باید برن یه جایی که کلی خلافکار و جنایت کار ریختن
کوروی چون کل یوکوهاما رو حفظ بود پس همه به دنبالش میومدن توی یه کوچه بودن اتسوشی میخواست بره که کوروی جلوشو گرفت و کشیدش عقب و یه خنجر و گرفت
کو:چه ابتدایی ازتون انتظار بیش تری داشتم
یه هاله ی سیاه دور کوروی گرفت بعد از چند ثانیه همه نابود شدن
کو:آخه یکی نیست خلاف بلدی نیستین چرا میاد
همه دهنشون باز مونده بود
کوروی باخودش:فکنم قلبم بهش فشار اومده سرم داره گیج میره ولی حالم خوبه
چو:الحق خواهرمی
دا:خواهر برادر شبیه
پا:انگار چیکار کرده منم میتونستم
کو:پشتت اونجا یه سوسک
پانیا:وایییییی کجاست
کو:وقتی از یه سوسک میترسی آدم میزنی
همه داشتن از خنده میترکیدن
و.....
۱.۹k
۱۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.