our song part : 16
بلاخره بعد از یک مکالمه طولانی که هیچ چیزی از اون نشنیدم تهیونگ به نرمی دختر رو به آغوش کشید و قصد رفتن کرد
بی خیال تعقیب شدم و خواستم عقب گرد کنم که با صدای بچه ای......
قدرت پاهایم تحلیل رفت
_پاپا...
به سرعت به طرف عمارت برگشتم نه... نه... این امکان نداشت نه؟
این دختر بچه با موهای طلایی نمیتونست دختره تهیونگ من باشه نه؟
دستمو محکم به دیوار تکیه دادمو به صحنه مقابلم خیره شدم تهیونگ روبه روی دختر بچه زانو زده بود و موهایش را مرتب میکرد
آلیس : ت..تهیونگ... لط...لطفا...لطفا تو اونی نباش که قراره قلبمو بشکنه
با دیدن به آغوش کشیده شدن دختر بچه توسط تهیونگ قطره اشک سمجی از گوشه چشمم سرازیر شد
آلیس : توعه لعنتی...توعه کثافت... همش همش دروغ بود...همش یه مشت دروغه کثیف بود...همه ی اون حرفا....مظلوم نمایی هات.....لعنت بهت...لعنت بهت کیم تهیونگ...ریه هام برای پذره اکسیژن بیشتر التماس میکردن کسی که به "ظاهر" عاشق عطر تنم بود
الان از عطر تن دختر کوچکش مستانه میخندید
فکر میکردم تهیونگ آخرین آدمه توی دنیاس که بخواد بهم اسیب بزنه....
غافل از اینکه اون مثل یه سم و زهر قوی داره ذره ذره قلبمو از کار میندازه
┈─┈──┈𔘓┈──┈─┈
_از دید تهیونگ_
شب شده بود و من هنوز تو کوچه پس کوچه های پاریس سرگردون بودم حالا که بعد از مدت ها با سارا و بچه هاش روبه رو شده بودم بیشتر از هر وقت دیگه ای عذاب وجدان داشتم
تهیونگ : بابا...تو با زندگیامون چیکار کردی
با جون گرفتن خاطرات چندین سال قبل جلوی چشمام ، اخمی بین ابروهام نشست هیچوقت پدرمو درک نکرده بودم گاهی بیرحم ترین هیولا میشد و گاهی شروع به جمع کردن خورده شیشه های قلبهایی که شکسته میکرد
چندین سال قبل بود که هنری یکی از صادق ترین آدم های پدرم که دست راستش محسوب میشد.
یک ماموریتی که پدرم او را فرستاده بود کشته شد
همچنین یکی از بهترین دوستان پدرم محسوب میشد با اینکه اختلاف سنی زیادی با هم داشتند رفت و آمد زیادی با هم داشتیم و در این بین با زن حامله
و بچه کوچک هنری رابطه خوبی داشتیم
دقیقا بعد از اینکه سه ماه از مرگ هنری میگذشت
بیماری پدرم عود کرد و اون هم برای همیشه چشم هاشو بست ولی اون مرد پیر حتی بعد از مرگش هم قرار نبود دست از سر زندگی من بردارد
دقیقا قبل از مرگش وصیت کرده بود که با سارا ازدواج کنم و بچه های هنری را به سرپرستی بگیرم
نمیدانم دقیقا چطور و چگونه...ولی وقتی به خودم آمدم که با سارا ازدواج کرده بودم و هیچ علاقه ای به همدیگر نداشتیم او هنوز هنری را عاشقانه میپرستید و من غرق بوم و رنگ هایم شده بودم
تهیونگ : چ... چیشده... اینجا چخبره......
های گایز اینم از پارت جدید لایک و کامنت بزارید حمایت کنید یادتون نره
بی خیال تعقیب شدم و خواستم عقب گرد کنم که با صدای بچه ای......
قدرت پاهایم تحلیل رفت
_پاپا...
به سرعت به طرف عمارت برگشتم نه... نه... این امکان نداشت نه؟
این دختر بچه با موهای طلایی نمیتونست دختره تهیونگ من باشه نه؟
دستمو محکم به دیوار تکیه دادمو به صحنه مقابلم خیره شدم تهیونگ روبه روی دختر بچه زانو زده بود و موهایش را مرتب میکرد
آلیس : ت..تهیونگ... لط...لطفا...لطفا تو اونی نباش که قراره قلبمو بشکنه
با دیدن به آغوش کشیده شدن دختر بچه توسط تهیونگ قطره اشک سمجی از گوشه چشمم سرازیر شد
آلیس : توعه لعنتی...توعه کثافت... همش همش دروغ بود...همش یه مشت دروغه کثیف بود...همه ی اون حرفا....مظلوم نمایی هات.....لعنت بهت...لعنت بهت کیم تهیونگ...ریه هام برای پذره اکسیژن بیشتر التماس میکردن کسی که به "ظاهر" عاشق عطر تنم بود
الان از عطر تن دختر کوچکش مستانه میخندید
فکر میکردم تهیونگ آخرین آدمه توی دنیاس که بخواد بهم اسیب بزنه....
غافل از اینکه اون مثل یه سم و زهر قوی داره ذره ذره قلبمو از کار میندازه
┈─┈──┈𔘓┈──┈─┈
_از دید تهیونگ_
شب شده بود و من هنوز تو کوچه پس کوچه های پاریس سرگردون بودم حالا که بعد از مدت ها با سارا و بچه هاش روبه رو شده بودم بیشتر از هر وقت دیگه ای عذاب وجدان داشتم
تهیونگ : بابا...تو با زندگیامون چیکار کردی
با جون گرفتن خاطرات چندین سال قبل جلوی چشمام ، اخمی بین ابروهام نشست هیچوقت پدرمو درک نکرده بودم گاهی بیرحم ترین هیولا میشد و گاهی شروع به جمع کردن خورده شیشه های قلبهایی که شکسته میکرد
چندین سال قبل بود که هنری یکی از صادق ترین آدم های پدرم که دست راستش محسوب میشد.
یک ماموریتی که پدرم او را فرستاده بود کشته شد
همچنین یکی از بهترین دوستان پدرم محسوب میشد با اینکه اختلاف سنی زیادی با هم داشتند رفت و آمد زیادی با هم داشتیم و در این بین با زن حامله
و بچه کوچک هنری رابطه خوبی داشتیم
دقیقا بعد از اینکه سه ماه از مرگ هنری میگذشت
بیماری پدرم عود کرد و اون هم برای همیشه چشم هاشو بست ولی اون مرد پیر حتی بعد از مرگش هم قرار نبود دست از سر زندگی من بردارد
دقیقا قبل از مرگش وصیت کرده بود که با سارا ازدواج کنم و بچه های هنری را به سرپرستی بگیرم
نمیدانم دقیقا چطور و چگونه...ولی وقتی به خودم آمدم که با سارا ازدواج کرده بودم و هیچ علاقه ای به همدیگر نداشتیم او هنوز هنری را عاشقانه میپرستید و من غرق بوم و رنگ هایم شده بودم
تهیونگ : چ... چیشده... اینجا چخبره......
های گایز اینم از پارت جدید لایک و کامنت بزارید حمایت کنید یادتون نره
۱.۹k
۱۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.