گَردِ سالها خانه تکانی بر قلب شیشه ایم سنگینی میکند
گَردِ سالها خانهتکانی بر قلب شیشهایم سنگینی میکند
درد سالها آشناییِ غریبگی
بر ذره ذرهی وجودم خنج میکِشد
و آهِ روزهای جدایی ، شکوفهی چشمانم را میخشکاند
صدای هق هق احساسم و درد مچاله شدن قلبم
غمِ نشسته بر پلکان و درد چیره شده بر لبانم و
بغضی که گردبادی شده بر گلویم
و آن را در خود میپیچد..
وجود ناآرامم را ناآرامتر میکند
اما تو جایی نزدیک من ایستادهای و مرا در آغوش میکِشی، برایم لالایی میخوانی و چشمان ملتمسم را
به آرامش دعوت میکنی ،
آرام میخندی و نجواکنان میگویی مگر نگفته بودم
من با تو ام ، حتی زمانیکه فراموشم کرده باشی !
آرام اشک میریزم و خود را در حصار دستانت
به زنجیر میکِشم ....
درد سالها آشناییِ غریبگی
بر ذره ذرهی وجودم خنج میکِشد
و آهِ روزهای جدایی ، شکوفهی چشمانم را میخشکاند
صدای هق هق احساسم و درد مچاله شدن قلبم
غمِ نشسته بر پلکان و درد چیره شده بر لبانم و
بغضی که گردبادی شده بر گلویم
و آن را در خود میپیچد..
وجود ناآرامم را ناآرامتر میکند
اما تو جایی نزدیک من ایستادهای و مرا در آغوش میکِشی، برایم لالایی میخوانی و چشمان ملتمسم را
به آرامش دعوت میکنی ،
آرام میخندی و نجواکنان میگویی مگر نگفته بودم
من با تو ام ، حتی زمانیکه فراموشم کرده باشی !
آرام اشک میریزم و خود را در حصار دستانت
به زنجیر میکِشم ....
۵.۳k
۰۳ آذر ۱۴۰۱